علامت مثبت منم علامت منفی اونه:))))
داخل راهروی بیمارستان قدم میزنم.کاغد در دستم هست و بدون قرار قبلی سمت اتاق عمل میروم.جلوی در از ورودم جلوگیری میکنند.ناگهان...خودشه! از در بیرون میاد بی حال گوشهای از راهرو به دیوار تکیه میزند و آرام آرام سر میخورد و کف زمین می نشیند...براندازش میکنم...روپوش سفید که ترشحات به شکل نامنظمی روی آن پراکنده شده است و دستکش های خون آلود که خون روی آن کم کم لخته میشود و رو به سیاهی میرود.
همان تیپ همیشگی!شلوار پارچهای با پیراهن دکمهای تک رنگ بنفش زیر روپوش سفید خودنمایی میکند و چشمانی که آنها را خوب میشناسم...پر از تردید و ترس و حس عدم کافی بودن!
با دستکش خونیاش عرق پیشانی را پاک میکند و باعث میشود که خون روی صورتش بشیند...خنده ریزی میکنم...پس هنوزم با خون عجین هستی و صدالبته کمی پرچل!
میدونم الآن داری با خودت حرف میزنی و و نباید بیام سمتت...اما همراهان مریض دوان دوان میان سمتت و حال مریض را میپرسند...ترسیدهاند از این حال تو...میگویی مشکلی نیست خطر از بیخ گوشمان گذشت...حال میفهمم چرا کف زمین نشستی!مثل همیشه به قوانین نانوشته و نگاه مردم اهمیتی نمیدهی!کمکم میخواهی بروی...چگونه نظر تو را بین آن شلوغی جلب کنم؟چه بگویم که عوض کردن روپوشت و لباست را بهانه نکنی!تنها یه چیز میتونه تو رو وایسونه!بلند میگم سائر...سرجایت میایستی و سمت من برمیگردی...منو برانداز میکنی و فکر کنم یادت اومد!ینی من رو یادته؟
-نگو که...
+چرا خودمم...
-[به نامه داخل دستم نگاه میکند]بیا کافه مهمون من:)...
+پس کافه هم رفتی آخر
-تا دلت بخواد...
.
.
.
-خب چی میخوری؟
+راستش میدونی که تا حالا کافه نرفتم.شکلات داغ باشه بد نیست..
-باشه من هم شکلات داغ میخورم...همیشه یاد اولین شکلات داغی میوفتم که خریدیم...
+آره!دیگه هیچ وقت مثل اون رو پیدا نکردم!
-خب پس اومدی ببینی کی شدم نه؟
+آره...
-اگه بگم برات کسل کننده میشه آینده ها!
+شاید بهتر از تو باشم:)...
-زرشک!
+برو بینم کیوی استوایی:)))
-وای هنوز یادته!
+مگه میشه منو از یادت ببره...
-واسه من اومدی آهنگ میخونی؟
+[لبخند ملیحی میزنم]خب اول بگو ببینم مناطق محروم میری یا نه؟
-آره سالی یکماه میرم مناطق محروم...
+بزار حدس بزنم...سیستان بلوچستان؟
-آیکیو!حدسزدن میخواست؟معلومه آره...
+پس هنوزم عاشق فرهنگ و رسوم اونجایی!
-تا لحظه مرگ!تازه مسافرت هم داشتیم به چابهار...
+داشتیم؟ینی کیا؟
-با همسر و فرزندان...
+جان من؟!ازدواج کردی؟بچه داری؟!!
-گفتم که آره...
+چندتا بچه داری؟اسمشون چیه؟
-بزار داخل عکس نشونت بدم[گوشیشو درمیاره قاب رنگ و رورفته ای داره گوشیش...] این خانوممه! این بچه که بغلشه آقا فواده!ببین مثل کوچیکیامون دستاشو کرده تو دهنش:)...این دختر خانومی که روی پام نشسته آوین خانمه!
+چه خوشگله!!
-به مامانش رفته.
+خب این دخترخانمی که از بقیه بزرگتره و با دستاش بازوت رو گرفته کیه؟
-اینم ستیلاخانمه 5 سالشه...
+پس آخر آوین و فواد رو گذاشتی! از خودت واسم بگو چه قدر از من جلو زدی؟چه کتابایی خوندی؟هنوزم عاشق اقبال لاهوری هستی؟
-اقبال لاهوری که بخش جدا نشدنی از روح منه!تونستم خیلی از کتابای استاد شریعتی و حائری و پناهیان و مطهری و حضرت آقا رو بخونم...
+کوفتت بشه!وبلاگه رو هنوز داری؟
-بله!تمام یادداشتهام رو اونجا می نویسم...میدونی هنوزم بهم میگن افراطی:)...
+هنوزم!ببین نگا کن بر اساس تعصب و شل بودن خودشونه یا واقعا راست میگن با قرآن و منطق بررسیشون کن...اگه دیدی الکی هست به کتفتم نگیر ولی حتما اول حرفشون رو بررسی کن به قول امام علی حکمت رو یاد بگیر حتی از اهل نفاق...
-نگا کنا!مثلا اومدی یه چیزی من بهت یاد بدم اون وقت چیزی که خودم 15 سال پیش بهش رسیدم داری بهم میگی؟کاشکی میتونستی بمونی!
+نمیشه بمونم باید برم دنیای خودم و یکی بهتر از تو بشم:)...
-همیشه عکس زرشک رو بزار پس زمینه گوشیت:))))...
+هه!ببینیم و تعریف کنیم...راستی خانومت هم بهت میگه افراطی؟
-یادت هست که!عهد بستم با یکی ازدواج کنم که همراهم باشه در مسیر رشد!معلومه که بهم نمیگه!شاید من بهش بگم ولی اون بهم نمیگه...معلم قرآنه...رشته الهیات بوده دانشگاه...
+پس بالاخره از غربت در اومدی! زبان چیکار کردی؟جان من بگو عربی یاد گرفتی...
-پس چی؟تازه کلی دوست هم از کشورهای مسلمان خاورمیانه و شمال آفریقا پیدا کردم!
+پیششون هم رفتی؟
-راستش تو فکرشم که به عنوان پزشک برون مرزی یه سر بهشون بزنم.یه نقطه مشترک هممون داریم اونم احیای هویت اخوت اسلامی هست.البته شاید نتونیم تاثیر زیادی داشته باشیم ولی تا حالا تونستیم کارهای کوچک و مستمری رو انجام بدیم...مطمئنم این بذر کم کم افروخته میشه...فکرش کن یه کشور اسلامی بهش دنیای اسلام...نهایتا دوتا کشور غرب و شرق...غرب به مرکزیت آندلس و شرق به مرکزیت موصل...
+واقعا هدف مقدسیه!راستی چرا قاب گوشیت رو عوض نکردی؟
-پول ندارم:)...
+پزشکی خیر سرت پول ینی چی نداری؟
-عه یادت رفته؟کتاب خمینی پدیده پیچیده انسانی «اگر میخواهید با قدرتهای بزرگ بجنگید خود را به ساده زیستی عادت دهید»منم یه بخش از پولم رو برای خودم نگه میدارم در حد زندگی ساده و آبرومند قناعت میکنم..یه کم هم ذخیره میکنم و سرپرست چندتا خانواده رو به عهده گرفتم...
+برگام!!!!!خانم مخالفت نکرده؟
-گفتم که اون تو این راه مشوقمه و...
دکتر!!!پرستار دوان دوان تا در کافه میآید...معلومه کجایید؟10 دقیقه دیگه عمل دارید!
-وای اصلا یادم رفت![و پا میشه که بره!دم در دستشو میزاره روی دستگیره در و میچرخه سمت من...مثل همیشه کمی سبک:)!]و میگه شصت و یک چهار و چشمک میزنه و میره..
+گرفتم چی میگه...به میز نگاه میکنم شکلات داغها شکلات یخ شده اند...
.
.
.
پینوشت:سپاس که خوندین.باید عرض کنم که من هیچ قصدی واسه شرکت در مسابقه ندارم و داورها بهم نمره ندن و البته یکیشون منو بلاک کرده و یکی دیگشم به عنوان داور صلاحیت نداره از نظر من...به هرحال بدون من هم مسابقه بسیار بسیار جذاب برگزار خواهد شد سپاس از جناب دست انداز به خاطر زنده نگه داشتن شور و هیجان در ویرگول...
این پست رو تقدیم میکنم به اقبال لاهوری:)❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤تو چرا اینقدر خوبی آخه؟!!!!!!!! ?