سالی که پشت کنکور بودم علاقهای شدید به ماه و غروب داشتم، از آن جنس علاقهها که اگر کسی ببیند به عقلت شک میکند.
به این عقیده دارم که علاقههای ما جلوهای از نیازهای درونی ماست.
سال پست کنکوری من همراه بود سرخوردگی من. منزوی و گوشه گیری من و اینکه احساس میکردم به جایی در این دنیا تعلق ندارم و کاری ناتمام دارم و این در تمام لحظات مرا بیتاب و آشفته میکرد. تنها در دولحظه بود که این بیتابی ام فروکش میکرد زمانی که ماه کامل را میدیدم و زمانی که غروب را در مکانی باز میدیدم.
و خدا میداند آن لحظاتی که ماه کامل را از نخلستانها میدیدم چگونه مست میشدم.
ماه برایم نماد کامل شدن بود و با دیدن آن لحظاتی انگار به مراد رسیدهام...
غروب اما برایم نماد غم بود. غمی که گویا غروب نیز آن را داشت و از داشتن همراه دردم خوشحال میشدم.
بعد از گذشت تقریبا دو سال از آن روزها دیگر نمیتوانم مثل آن روزها ماه را دوست داشته باشم اما علاقهان به غروب ذرهای کم نشده؛ حتی شاید بتوانم بگویم بیشتر هم شده و این یعنی...
حتی اکنون که فکر میکنم زیبایی BILLIE به غم نهفته در چهره اش بود. آن چشمانی که همیشه گویا غمگین بود و ناامید...
میدانی زیبایی ماه به چیست؟
اینکه میداند آسمان را نمیتواند کامل روشن کند اما باز دست از تابیدن بر نمیدارد... و این یعنی تلاش در شکست...
چه مقدس است و چه بی ریاست این تلاش...
از وقتی که با شعر نو آشنا شدم به گمانم ۱۱ سالم بود که کتاب زمستان اخوان ثالثی که پدر داشت را برداشتم و پدر به من گفت که شعر زمستان را حفظ کنی برات بومبوم میخرم...آن زمانها خوراکی مورد علاقه ما این بود...
سرمای اسفندماه تمام غروب را تا کمی بعد از اذان مغرب در حیاط راه میرفتم و شعر را زمزمه میکردم...
و این آشنایی من با شعر نو بود...
و هیچ گاه نتوانستم دیگر اشعار سبک قدیمی را به این اشعار ترجیح دهم...
در نگاهم این اشعار چون دریاییست که قافیه و وزنهایش مانند موجهای گاه و بیگاه رفتار میکند و این را دوست داشتم.
3- کلاس هوش مصنوعی داشتیم.
مربیاش از بچههای پیرا بود که انصافا تسلط خیلی خوبی روی مباحث داشت.
چمشانش مشکل داشت. یکی از چشمهایش ضربه خورده بود و سیاهی اطراف عنبیه چشم هایش ایجاد شده بود که کمی چندش آور شده بود و سعی میکردم نگاهش نکنم انگار که عنبیه چشمانش پخش شده باشد.
به خودم گفتم چرا بدت میاد؟
چون متفاوته، چون با چشم بقیه یکی نیست و من اونا رو اصل و چیز درست گرفتم وخلاف اون رو اشتباه.
خود به خود بعد از فهمیدن این دیدگاه نگاهم به چشمانش تغییر کرد و این بار به خاطر تفاوتش آن را زیبا پنداشتم...
پ.ن: من معمولا با نوشتن با دست ببشتر ارتباط میگیرم تا نوشتن تایپی... شاید از این به بعد دست نوشته هامو به اشتراک بزارم:)
به امید خوانا بودنشون😂