با استاد فارسی حرف میزنم... در مورد یه کتاب خیلی خاص و میبینم که استاد در موردش میدونه و برگام میریزه!...آخه نصف کتاب چیزای مشمئز کننده و یه جورایی مثبت ۱۸ داره...!
مثل همه جلسه های فارسی من میخواستم ارائه بدم حول این موضوع مشمئز کننده....
استاد بهم میگه صب کن بعد دوستت بیا ارائه بده...
میرم سرجام میشینم و منتظر میشم که نوبتم بشه...
در همین حین گوشیمو باز میکنم و میرم ویرگول ببینم زنگولم آبی شده یا نه...
میبینم یه پیام از محمد دارم...
بازش میکنم...
میبینم نوشته سائر آنولین مرد!
و من:.....
ینی چی؟! آنولین مرد؟
یک لحظه میبینم اشک هام میخوان پایین بیان وسط کلاس پا میشم میرم بیرون...سمت دستشویی...
یه دل سیر گریه میکنم...
گوشیمو درمیارم و پیام به یکی از ویرگولی ها میدم و ازش میپرسم واقعا راسته؟اون لحظه آنلاین نیست...
صورتمو آب میزنم و میام داخل کلاس...یکی از دوستام شروع به ارائه میکنه...یه ارائه خیلی حماسی که کل کلاس رو غرق سکوت کرده بود...
و اما منی که در آنجا نبودم...
یاد آنولین افتادم...دختری مسیحی که قرآن و نهج البلاغه رو خونده بود و عاشق امام علی بود... گفته بود در جایی مخصوص خاکش کنند...دختر شیرینی که بسیار با نوجوان ها ارتباط میگرفت...کتاب های فانتزی میخوند...کسی که خیلی دوسش داشتم...روح آزاده اش را دوست داشتم...بهتر بگویم روحش را ستایش میکردم...
پست هاش رنگ و بوی دیگه داشتن...عمیق و در عین حال جذاب....آرام و گیرا...درست به مانند دریا...
و اما...
همه این ها رفته بودند...
و منی که اینها یادم افتادند و دوباره با چشمانی مات شده از قطرات اشک از کلاس زدم بیرون...و اما این بار توجه همه رو جلب کرد...
و این بخش مسیحی بودن و عاشق علی بودنش جگرم را آتش میزد... آزادگیاش قلبم را به درد می آورد و اینکه ماه های آخر پیشش نبودم...نبودم پیشش!اینکه داخل یکی از پست هایش سراغم را گرفته بود...اما خوب من در حد یه پیام ساده اکتفا کردم...
و چه زود دیر میشود...
اینکه فکر میکردم همیشه وقت هست برای بودن با او...
فکر میکردم حالا حالاها خواهند ماند و من درگیر محیط جدید دانشگاه شدم...
دوباره با چشمان سرخ و صورتی خیس آب به کلاس برگشتم...
نوبت ارائه من شد...
ایستادم و گفتم که متاسفانه همین الآن خبر فوت یکی از دوستانم رو شنیدم که سرطان داشت و نمیتونم موضوعی که از قبل آماده کرده بودم رو ارائه بدم...و به جاش موضوع دیگه رو گفتم... معرفی کتاب پدر عشق و پسر و خواندن یکی از متن های ویرگولیم...موقع معرفی کتاب خیلی جلوی خودمو گرفتم گریه نکنم ولی میدیدم صدام دورگه شده...کتابم موضوعش حضرت علی اکبر بود و قصه جدایی عاشق و معشوق را حکایت میکرد...
و در تمام مدت اشک هایم رو کنترل میکردم...
ارائه که تمام شد دوباره من بودم و دستشویی...
و در اتوبوس هم داستان فرقی نمیکرد...سرم را به پنجره چسباندم و همراه آهنگی غمگین به آنولین فکر کردم...
و اما به پویش قرآن خوانی اون نپیوستم...میدانم برای این یکی دیر نشده...
🌾🖤