دلم میخواد چیزی بنویسم یه چیز جدید...
فعلا شرایط روحیم دوباره بد شده...!
شاید اگه حوصلم شد از ترم یکم یه گزارش کامل و باحال بنویسم:)...
یا از سفر اخیرم به قم...
فعلا این متن پیشکش نگاهتون:(...
دیگر کار از کار گذشته بود.قرار بود گیسو را از دست بدهد.قرار عروسی را گذاشته بودند.صبر نکردند او سربازی اش را تمام کند تمام زندگی اش داشت جلوی چشمانش میرفت و او...نمیتوانست کاری کند.باید این رابطه را برای خودش تمام میکرد.دخترداییاش را نمیخواستند به او بدهند و او باید دل میکند تا جان ندهد.اما نمیتوانست!چگونه میتوان دل کند وقتی دل و جان یکی شدهاند؟
شب عروسیاش شرکت کرد.چه زیباست نه؟مجلس ختمی که در آن خوشحالی میکنند!
آیا گیسو نیز برایش همینطور بود؟همیشه این تناقضات زیباست!او دید که گیسو خوشحال است و این او را بیشتر عذاب داد.با چشمان خویش جانش را میدید که از دست میرود!میدید که گویا او اصلا وجود نداشته است.
تمام فامیل نشسته بودند نمیرقصیدند نمیدانست به خاطر باران است که آن شب را خیس کرده بود یا به خاطر او!
دید اضطراب و ناراحتی در چشمان گیسو.او هم مثل هر دختری دلش میخواست مراسم عروسیاش با شکوه برگزار شود و اینگونه سکوت را دوست نداشت.
به او نگاه کرد...
وقتش بود؟باید دل میکند؟آری باید دل میکند.
دو قدم پیش گذاشت دست چند نفر را گرفت و رفتند و آن وسط رقصیدند کم کم بقیه هم آمدند و او میرقصید...
میرقصید و اشک میریخت.او داشت در خون خود میرقصید و اشک میریخت و با باران ترکیب میشد و برای اینکه کسی به درونش پی نبرد لبخند میزد و میخندید و می رقصید و اشک میریخت...
اشکهایی که به بهانه باران وحود خود را انکار میکردند و ذره ذره با هر نت موسیقی با هر چرخش با هر پایکوبی دل داد،دل که نه!جان داد!
از آن به بعد همیشه کمی عصبی بود.احساس حقارت و احساس ناکامی ته مانده ذهنش شد و با او باقی ماند...
اینم هست...
لبخندش خیلی برام آشناست...
خیلی وقته این لبخند رو میشناسم...
زیبایی آن...
بهسان وعده دیدار کویر و دریا...
بهسان در شب سرد زمستانی پای آتش نشستن...
بهسان نسیم در عصر تابستانی...
بهسان آخرین برگ سبز درختان پاییزی...
بهسان بوی کاهی کتابهای قدیمی...
بهسان آرامش فرد قبل از دستور تیربار...
بهسان قدم زدن در میدان مین...
بهسان زیبایی تمام تنیدگیهای تناقضات...
زیباست...