«سائر»
«سائر»
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

ماه و درخت

میخوام در چالش عکس ویرگول شرکت کنم احتمال این اولین پستم نخواهد بود در این زمینه ولی این پستو میخوام در چالش شرکت داده بشه...

اول یک سری توضیحات و برداشتم نسبت به عکس و سپس خود عکس و بعدش حسم رو نسبت بهش میگم:


  • ماه واسطه رسیدن به خورشید است.
  • ماه عشق راستین است که موجب شکوفایی تو می‌شود نه نابودی‌ات.به‌سان پروانه های شهر که همگی به سمت چراغ‌های خیابان رفتند یکی از آن‌ها به سمت ماه...همگی سوختند و اما پروانه عاشق همچنان به سمت بالا می‌رود.
  • درخت ریشه‌اش ثابت و شاخه‌هایش در هوا است.
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ(قرآن 14:24)
  • درخت گرچه شاخه‌هایش از باد تردید خم می‌شود اما ریشه‌اش ثابت است.
  • سیل وسوسه و شهوت تنها درختانی را از ریشه در می‌آورد و همراه خود به آبشار می‌برد که ریشه‌های ایمان و خردشان سطحیست و تلاشی برای عمیق کردنشان نکرده‌اند.[شب‌ها هنگامه پرواز خفاشان و سکوت نیایش ماه ریشه‌هایت را عمیق کن.]
  • درخت به عبادت خدای خویش می‌پردازد بی آنکه توجهی به ستایش‌ها و سرزنش‌های دیگران کند.
  • زماین که ماه می‌درخشد جلوه حقیقی درخت نمایان می‌شود و می‌توانی از میوه‌هایش استفاده کنی.
شما حقیقت را می‌شناسید و حقیقت شما را آزاد می‌کند (یوحنا 8:32)
  • ماه در سیاهی شب می‌درخشد و این او را تنها می‌کند.ماه لکه های تاریکی را برای خودش نگه می‌دارد و روشنی را به بقیه می‌دهد و این او را فرسوده می‌کند.
  • ماه می‌داند که نخواهد توانست با نور خود آسمان را روشن کند پس تا طلوع خورشید صبر می‌کند و به درخشیدن ادامه می‌دهد...می‌درخشد تا زمانی که درخشندگی او با خورشید یکی شود...


شمشیر برهنه در دست/ناامید از زندگی/آماده مرگ
شمشیر برهنه در دست/ناامید از زندگی/آماده مرگ


این پست رو قبلا منتشر کرده بودم. همونطور که میبینید در واقعا پروفایل ویرگولم هم همینه.

این عکس رو روزای اول ویرگول پیدا کردم و در کنار اسم سائر یه بخشی از هویت من رو تشکیل میدن.هویتی که شاید زندگی بدون اون برام سخت باشه.

بهم کمک میکنه بپذیرم خودم رو.بپذیرم تاریکی‌های درونم رو. تاریکی‌هایی که شاید همیشه همراهم باشند.تاریکی‌هایی که شاید اوایل دیدنشان با تمام وحود آرزو میکردم که نباشند اما آنها نرفتند و ماندند و با من عجین شدند.حالا دیگر سخت زندگی قبل از آن را به یاد می‌آورم؛ از بس که این تاریکی بوده‌ام.

در تاریکی برای ذره‌ای روشنایی تقلا می‌کنی و آن را قدر میدانی.در تاریکی ارزش نور کم فروغ ماه را بیشتر میدانی.اندک نور را دوست داری بیشتر از خورشید...


اکنون تاریکی را دوست دارم.دلم نمیخواهد طلوع را ببینم.نمیدانم شاید میترسم دوباره از خورشید از فرط پیدایی روگردان شوم.

اما از گسترش تاریکی میترسم.گرمای غروب کم کم جای خود را به سرمای نیمه شب میدهد.سرمایی با فزون یافتنش تردید میکنی در خواستن تاریکی و دوست داشتنش...

اما خواسته‌های تو نقشی ندارند و این تاریکی شاید روز به روز گسترش یابد شایدم نه...

نمیدانم!

ماهدرختداستان عکس من
پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او این است مقام او دریاب مقام من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید