سرانجام بشر را،این زمان،اندیشناکم،سخت
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشتِ این باد.
نه می بیند
نه می خواند
نه می اندیشد،
این ناسازگار،ای داد!
نه آگاهش توانی کرد،با زاری
نه بیدارش توانم کرد،با فریاد!
نمی داند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس،ماتمِ نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواهد داد!
«فریدون مشیری»