در دنیایی که در تاریکی غرق است و هیچ یاوری نیست و همه به سان گوسفندانی در چراگاه های دشت بی نور پراکنده هستند تنها به زمین خیره شده و به آسمانی که دیگر روشنایی در آن به صورت نقطه های رنگین در آمده نگاه نمی کنند.
این ماییم که پیاده با چوب دستی منتشا مانند در خلوت خویش به سمت خورشید در حال غروب و پیش می رویم و از ماه در حال طلوع دور می شویم.
ما چوپان و همراهان او نیستیم...
ما گوسفندان و سگان این گله نیستیم...
ما گرگ هایی هستیم که دیگر گرگ نیستند...
نمی توان به ما اعتماد کرد چرا که قلبمان نه سلیم بلکه منیب است...
ما کاغذ مچاله ای هستیم که با مشقت فراوان خود را باز کرده ایم اما همیشه چین و چروک ها در وجودمان می ماند...
یک سائِر تنهاست.باید خود به تنهایی راهش را پیدا و طی کند.او این تنهایی را ستایش نمی کند اما چاره ای دیگر ندارد بسان آن نیش عقربی که نه از بهر کین است اقتضای طبیعتش این است...
نمی تواند کسی را با خود در این راه همراه کند،چرا که خود را آدم نمی پندارد تا بتواند کسی را آدم کند،فقط می تواند او را مانند خود گرگینه کند.تنها دارایی اش چشمان مشکین و قلب خاکستری اش است،چیز دیگری برای هدیه دادن ندارد...
سائِر تنهاست اما باز یک سائِر است.چرا که عشق زاییده تنهایی و تنهایی زاییده عشق است.عشقی شرمگین به خورشیدی دارد که سال ها در غیاب آن دیگران را دریده است؛زیر نور مهتاب دروغین که ادعای خورشید بودن میکرد...
زندگی یک سائر همواره جستجوی جایگاهی بلندتر است.جایی که روشن تر از تاریکی اکنون باشد و این راه تمام نخواهد شد،راهیست بی پایان به درازای یک عمر گویا پایانش مرگ است.تنها امیدش به سفیدی برف های این راه است تا لکه های خونین را از لباس پشمینش بزداید.
سائر نمی داند که آیا وقتی به قله رسید خورشید او را می پذیرد یا خیر.
خیانتش به او و پیرو ماه شدن را میپذیرد یا خیر.
تردید یار همیشگی بازوانش در فرو کردن عصای زخمی شده اش در برف های گاها عمیق است.همیشه بازوانش میلرزد نه از سرمای بی نور خورشید،این چیزیست که با ماه در آن رویین تن شده است؛بلکه از سرمای با سوزش خورشید میترسد.میترسد که با خورشید نیز این سرما ادامه یابد و این فلسفه ای جز رانده شدن از درگاه هور ندارد.
موسمی که بهمن های سهمگین درفش های سفیدشان را برپا کنند و او مجبور به پناه آوردن به غاری می شود مدام پیمانش با تاریکی های ماه و نبرد او در راهی که جز شکست نداشت بر ذهن و قلبش می گذرد...
چگونه قرار است خورشید او را ببخشد؟اگر خود بود خود را می بخشید؟جوابش را میداند...
بعد از آخرین باری که از او روی برگرداند و به سوی ماه رفت هیچ گاه خورشید را ندیده است.نه اینکه خورشید پرتوی تابناکش را از دست داده باشد چرا که میداند که یاران و دوستدارن خورشید بسیارند و خورشید از وفا لبریز،بلکه او در دل رشته کوهایی است که هیچ گاه آفتاب به آن بر نمیتابد و تنها می تواند آسمان فیروزه ای را نظاره گر باشد که با ریشخندی تلخ به او اشاره میکند که چقدر اشتباه کرده و سرنوشت پیروان خورشید را به او یادآور می شود.او میداند دیگر،این زندگی را نخواهد داشت چرا که اگر حتی به قله رسد پیر و فرتوت شده است و عصایش دیگر کاملا پوسیده است.جامه پشمین سفید گرگینش هم که از لکه های خون سرشار است تنها به صورتی شدن کفایت کرده است و دیگر توان دم و بازدم های بیهوده را ندارد.
تنها به امید بخشش خورشید است که این راه را میرود.اگر خورشید هم اکنون با باد به گوش او برساند که «بیهوده تلاش نکن تو دیگر برای من جز لکه ای تاریکی نیستی» او وظیفه خود میداند که این راه بی نتیجه را برود، او میخواهد که تاوان دهد حتی اگر خورشید هم او را پس زند،حتی اگر از خورشید تنها سوزش آن نصبیش شود،باز به سمت او گام برمیدارد...
دیگر تکبری ندارد،جمله غرور او در کوره ندامت ذوب شده است و تبدیل به فولاد تواضع گشته است...
یک سائر نمی خواهد کسی او را بشناسد شاید تنها سائری دیگر را محرم راز خویش بیابد...
شاید اگر آن چوب به دستِ تنها در بین ما بود پیرو این دعای استاد شریعتی بود:
خدایا
تلاش در شکست/صبر در ناامیدی/رفتن بی همراه/جهاد بی سلاح
کار بی پاداش/فداکاری در سکوت/دین بی دنیا/مذهب بی عوام
ایمان بی ریا/خوبی بی نمود/گستاخی بی خامی/مناعت بی غرور
عشق بی هوس/تنهایی در انبوه/دوست داشتن دوست بدان آنکه دوست بداند
روزی کن.
سائر همه هیچ است
بر این هیچ بُدن واقف
در هیچ بُدن تسلیم
گویا سهراب این «سپهری» روزگار نیز سائر بوده است آن چنان که می گوید:
من دودم:می پیچم،میلغزم،نابودم.
می سوزم،می سوزم:فانوس تمنایم.