ویرگول
ورودثبت نام
غَریو
غَریو
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بانگ نور

آدمی از نابودی هست شد. از هیچی همه شد. از پوچی پُر شد. از تهی غنی شد. پر از خالی.

مهبانگ سر آغاز آدمی بود. با نابودی، «ما» شدیم. باری تعالی عزوجل. ارحم الظالمین. اظلم الراحمین. آری روزگار من و ما سراسر تناقض است. زیرا که اله و خالقی داریم در یک آن هیچ و همه. لبریز از پارادوکس.

ملالی برای نوشتن نبود. حال تعریفی نداشت. با این حال آمده ام بنویسم. بنویسم از ف. بنویسم از رمز و رازهایی که شاید فقط او بفهمد.

نمیدانم من برای او یا او برای من. کدام یک مهبانگ دیگریست؟ خوشا به حال آنان که مهبانگ خود را یافتند. امید برای دویدن. دلیل برای ترک عادت. شور و شوق برای زندگی. از درون، بشر قبلی را می کُشد. من قبلی را نابود می کند. در وصف و اوصافش تا ابد الدهر میتوان نوشت. باشد برای مستی شبانگاهی و عاشقی سحرگاهی.

آدم دوری و دوستی نیستم. باید غوغا کنم. با تو. برای تو. راضی به کم نیستم. ف. تو نیز با من کورسوی نور را ببین. مهبانکی میسازیم. صدایش مردگان را زنده کند. انتهای تونل، سفیدی معلوم است.

فقط به رسم ادب و احترام. و برای یادگاری از جنس خاطرات و لحظاتمان. دوستدار تو. زادروزت مبارک.



اِچ اِن... محبوس در تیغ زبان. اورامن اندیش. غنی از پوچی تناقض. طنز تلخ حقیقت را دارم، اما کو سر؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید