غَریو
غَریو
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نزار مضبوط

دنیا بر سر خراب شد. گل ها خار ها، روز ها شب ها، روشنی ها تاریکی ها، آن همه، در آنی نابود شدند، شاید خوب نباشد...
دلم... دلِ محکم، کوه... دلم به پهنای جهان، دریا... دلِ بخشنده، مادر... دلم چون بنی آدم، ریسمان...
دلم مانند بنی آدم، اعضای یکدیگر است، در غم، در خشم، در نفرت، در کینه، در...
دلم مانند ریسمانی، دست هایش را در هم گره زده...
دلم، یک نفر نیست، در غم مادر را نجوا میخواند، در خشم پدر را صدا می زند، در نفرت خواهر را فرا میخواند، در کینه رفیق را یاری می خواند...
دلم، پیری جوان است... دادگر دریای دیرینه کدورت ها... دادرس دنیای درد آلود آدم درمانده...
القصه، ریسمان دلم جزایر را لنگر می اندازد، سوز آتش ها دستانش را باز نمی کند.
گِرد دلم کوچک شد، مردمان... خویش و آشنا...رفیق و دوست... معشوق و شیرین... خانواده...
یک به یک، دانه به دانه، ذره به ذره، از دایره گرد دلم بیرون می رفتند، ساده نیست! با رفتن، قبیله ای از ملت دلم را می کشتند.
آن لحظه که رفیق، برادر، عزیز جان، محرم راز، همپای درد ها، نو یافت و کهنه را دل آزار، مار سه سر بود، با هزار چهره، هر سر از سمتی زهر را به اعماق جان فرو می برد، دلم مرد و دایره کوچک شد، عده ای مردند و شهر سیاه بر تن کرد...
خانواده، میهنم، وطنم، وجودم، خونم، کمی تامل کن... تا ابد باید خاموش بود، تا ابد باید مدیون بود، تا ابد باید مراقب بود... گرد کوچک نشد، اما شهر خالی تر شد، دریای خون شد...

شیرین، واویلتا! زخمی که هیچوقت خشک نمی شود، حتی نوش دارو بعد از مرگ یافت نشد، هزارتو نیست، ده هزارتوییست که پایان ندارد، چرا؟؟؟!!!
شاید...
دیوانه ام، عاشقی دیوانگیست...
مولع و شیفتگی چشم را کور نمود، عاشقی شیفتگیست...
لایق نیستم، عاشقان فرهادند...
او را معبود خود ساختم، غیر معشوق به چشم عاشق نمی آید...
طفلی نادان در پیشگاهم، عاشقی نا آگاهیست....
- دردش را تنها خود میفهمی-
کمی تسکین روح بود، سر شنود نخواهم یافت.
حاسدم، طفلم، نادانم، حساسم، مملو از بدی.
چرخ گردون جفا می کند، ای ستمگر، راه را نمایان کن، شهر دلم در این بی راهه سوخت، آن مادر غم سوخت، آن پدر خشم مرد، آن خواهر نفرت پر کشید، آن رفیق کینه جاودانه شد.
آن ریسمان... آن دست ها... همه فانی شدند.
نمی دانم...شاید گره کور دستان ریسمان در دستان دستان شیرین بود...
بنی آدم دلم اعضای یکدیگرند، اما با هر قدم ظالم، شهر دلم خالی از سکنه می گردد، در آنی خون جلوی چشمانم را میگیرد، در آنی دنیایم وارون میگردد، در ابتدای دفترم نوشتم...
کاش بفهمد، کاش زودرنج نباشم، کاش سطحی را ژرف نبینم، کاش در باتلاق دست و پا نزنم.
مهربان تر هم می توان بود، رو راست تر هم می توان بود، این طفل توقعی ندارد، خیلی ساده تر میشد کنار آمد.
اما چه می شود کرد؟ نفت و سوخت در شهر پخش است و او در آنی شعله ای به زیر این سوخت می زند و می سوزاند.
و این گونه بود که هر اتفاقی، هر حادثه ای، برایم درد و غم نمایان می شد، این روز ها، کوچک ترین ها نیز، کوله بار ظلم است، ریسمانی به نازکی تار مو...


اِچ اِن... محبوس در تیغ زبان. اورامن اندیش. غنی از پوچی تناقض. طنز تلخ حقیقت را دارم، اما کو سر؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید