(همینطوری که این آهنگ را گوش می دهید این نوشته را بخونید)
و بعد سامسون وکتور را تا تونلِ بین دنیاها بدرقه میکند. آخرین قهوه ای را که در کنار هم خورده بودند به یاد می آورند. سامسون میگوید. دوست داشتم بیشتر کنارت می بودم. وکتور لبخند میزند و پاسخ میدهد: اما تو تا همینجا همپای حرفت ایستاده ای. تا همیشه پیش من ماندی. و بعد از این هم خواهی ماند.سامسون اشک گوشه ی چشمش را پاک میکند. میگوید: این دیگر چه همیشه ایست وقتی تو میروی و مرا در دنیای زندگان باقی می گذاری؟وکتور لبخند میزند. و می گوید. خاطرات تو همیشه بامن است. همانطور که خاطرات من همیشه در ذهن تو است.وکتور جلو می رود و سامسون را در آغوش میگیرد. هردو میدانند که وقت رفتن است. طعم آخرین قهوه هنوز زیر زبانشان مانده است.قبل از آنکه دیرتر بشود.وکتور سامسون و صورت خیس از اشکش را بار دیگر نگاهی می اندازد.عمیق.طولانی و کاونده. پیشانی اش را به پیشانی سامسون می چسباند و با صدایی آهسته می گوید: "خداحافظ رفیق همیشگی من."
پ.ن :
تصور کن.
که همین لحظه.
میمیری.
و بعد.
بعد از آنکه مردی.
دیگر چیزی نیست که تورا در بر بگیرد.
همه جیز نیستی میشود.
سیاهی.
عدم محض.
دیگر نه بخاطر میاوری که بودی.نه بخاطر میاوری چه کردی.و نه بخاطر میاوری که بعد از این چه قرار بود بشود.
همه جیز تمام می شود.
یک تمامِ واقعی و انکار نشدنی.
یک نیستی. و عدم.
یک وُید.
The End.