از پارسال وقتی که اربعین در مسیر کربلا قدم برداشتیم تا امروز که قرار است دوباره راهی مرز شلمچه بشویم. سفر کربلا برای ما شروع شده بود ولی هیچ وقت تمام نشده بود. هر روز هفته حداقل چند بار درباره خاطرات سفر صحبت می کردیم و برای اربعین بعدی برنامه ریزی می کردیم.
اوضاع دلار که پیش آمد هول بر مان داشت نکند بخاطر پول نتوانیم برویم. که الحمدلله دغدغه مالی سریع بر طرف شد. و امام حسین نگذاشت لنگ مال دنیا شویم برای زیارتش.
پارسال که مهیای سفر میشدیم.بعد از چندسال چشم انتظاری هر دو نفرمان پر از شوق بودیم که اربعین از راه برسد و ما راهی شویم. اما امسال پا درد بانو این فکر را به سرم انداخته بود که باخودم همراهش نکنم و تنها بروم. خودش هم دو دل بود.البته صحبت ها و دل نگرانی من هم مزید بر علت شده و به شک انداخته بودش. هروقت صحبت از رفتن به میان میامد غصه اش می گرفت و میرفت گوشه ای سرگرم کار های خودش می شد. این حالتش را که میدیدم غصه ام می گرفت با خودم تصمیم می گرفتم که هر جور شده با خودم ببرمش. ولی نگران طول مسیر بودم. مردها اینطور اند دیگر همیشه نگران همسفرشان هستند.چند روزی را همینطور ساکت و سرد می گذارندیم. قرار شد که دیگر نیاید. من هم پاسپورتم را برداشت و برای صدور ویزا اقدام کردم.
دیگر تاب نداشت با هر بهانه ای که شده بود جر وبحث می شد. دل خودم هم تاب نداشت. قیافه محزونش را که میدیدم غصه ام می گرفت دلم نمی خواست تنها بروم. هر طور که شد شب را خوابیدیم صبح به دنبال پاسپورتش گشتم ندیدمش. میخواستم ثبت نام ش کنم. یک جایی قایمش کرده تا پیدایش نکنم.
از خواب که بیدار شده بود سر سنگین بود.رفتیم خانه ی پدرش تا برای رفتن به کربلا ازشان خداحافظی کنیم آنها قرار بود یک هفته زودتر از ما بروند. تا آنها را دید انگار شکش را دیگر قورت داده بود. پاسپورتش را به سمتم گرفت. باحالتی محزون نگاهم کرد که من هم بیایم.سرم را به علامت قبول کردن تکان دادم. موجی از شهادی در چهره اش دوید.
بدو لب تاب را آورد و وارد سامانه شد و اجازه اش را از ارباب گرفت.
مثل تمام سفر های زندگیمان امسال هم دو نفری راهی میشویم