قصه ی من روزی از یک جایی لای یک کتاب بیرون می زند.اسم این کتاب هم بقول پیرزن های کوچه عامو رسول اینا می گذارند پیشونی نوشت. مجمع مرکزی غیبت ،علاوه بر گپ و روات کار تخصصی تری هم داشتند ،که مشتمل بود بر رصد و تحلیل پیشونی نوشت آدم های در حال گذر از پهنه ی هستی. رقو دی محسین*در مقام تئورسین شورا تخصص عجیبی در پیشونی خواندن داشت.،
عصرها بر سر ، بست چهار کوچه می نشست و لکچر ارائه می داد و دروس تخصصی پیشونی شناسی را برای زن های کوچه بازگو می نمود. و با مثال های حقیقی به تحلیل پیشونی ها می پرداخت. همه ی حرفهای رقو مو به مو به حقیقت می پیوست .و این باعث شده بود که زن های دیگر به او ایمان بیاورند. هر روز پس از ارائه تمام عیار ،کلام خویش را با جمله ی طلایی هی پیشونی آدم را کجا می نشونی به پایان می رساند. و آن اجتماع با شکوه را بر هم می زد.
داستان پیشونی من هم از تنگ غروب یک روز بلوغ پشت دیوار مسجد شیخ جعفر با صدای لوس یک دختر شروع شد.چشم در چشم من انداخت و گفت :آقا پسر
تا گفت آقا پسر،یک مکث بی نفسی کردم و هشت جهت جغرافیایی را نگاهی انداختم. جز من و آن گربه سیاه گوشه دیوار هیچ موجود نری در کوچه حاضر نبود.آمدم برای خود استدلال کنم. که مخاطب کلام کیست؟
که صدای کشدار و دورانی دختر دوباره بلند شد و گفت آقا پسر
برای همچون منی که تا امروز در بهترین حالت ممکن ممدو میش حسین کل صفر*بودم. که در جهش چند پله ای به آقا پسر ارتقا درجه یافته بودم. گیج و منگ کننده بود.
صدا آهنگین تر و با موج کشداری بلندتر شد و گفت :میشه این حیوونکی را برسونید به لونه اش.
بریده و مقطع جواب دادم
ب ب ب ب اشه، درخدمتم
هنوز جواب حرفم به پایان نرسیده بود که دستش را به طرفم دراز کرد. برای من که تنها دختر نامحرمی که در عمرم دیده بودم سکو پیر دختر حاج رضا بود. صحنه ی سخت و جانفرسایی بود. با شرم و لرزش پیوسته ی دستانم،آن جوجه تازه بال در آورده را گرفتم و چپاندم توی یقه ام و به سمت بالای درخت حرکت کردم. کمتر از آن که خودم فکر کنم رسیده بودم بالای درخت و آن را میان لونه رها کردم. هنوز نرسیده بودم پایین که دستی برایم تکان داد و در پیچ سر کوچه گم شد. از آنجا تا خانه را در خلسه ای بهجت انگیز گذر کردم. شب موقعی که ستاره ها حرفهای یواشکی آدم ها رو گوش می کنند داستان امروز را برای مشو پسر دایی یوسف که امروز مهمان ما بود با تمام جزئیات و ظرائف بازگو کردم
مشو گفت:فکرش هم از سرت بیرون کن
خودم از ننه ام شنیدم که میگفت : زن دکتر گفته ، میخوان فریده رو بفرستن خارج که دکتر بشه. بعد حالا بیاد زن تو بشه، عمرا
حرف مشو که تموم شد.
نیمه ی عاقل من و نیمه عاشق من جنگ را شروع کرده بودند. عاقل مکار و حیله گر بود. و مدام استدلال هایش را بر سر عاشق می کوبید و او را می ترساند هرچه عاشق ترسان تر می گردید عاقل خودکامه تر می شد و خود را به پیروزی نزدیکتر می دید.
اوضا به همین منوال می گذشت و همیشه در همه ی جنگ های نابرابر قوه ی عاقله بر قوه ی احساس ترسو چیره می گشت.
یک روز صبح میان درگیری درونی ام . مشو بی مقدمه همه ی ماجرا را کف دست ،عمه اش که ننه ی من باشد گذاشت. و ننه هم مثلا تمام زنان کوچه که مرید رقو دی محسین بود. به سمت جایگاه پیشونی خوانی کوچه حرکت کرد. مستقیما رفته بود سراغش و ماجرا را برایش وازگو کرده بود.
رقو هم با مکثی طولانی گفته بود پیشونی دو تاش بلندن ولی نه فریده دکتر میشه و نه بچه ی تو زن میسونه.
دو سال بعد موقعی که مو داشتم تو دانشگاه درس می خوندم فریده زن پسر خاله اش شد. ننه تعریف می کرد:دکتر به این وصلت راضی نبوده ولی زورش هم به زنش که زورگو ترین آدم هستی هم بود نرسیده است.
امروز در سی هشتمین سال زندگی در حالی که میان انبوه روزنامه های کف اتاق رد می شوم تا کیف م را بردارم و بروم به بچه های مردم ریاضی درس بدهم. مشو پیام داد که رقو دی محسین به دیار باقی شتافت.
و من هنوز دارم به پیشونی نوشتی که برای من و فریده خوانده بود دقت می کنم. که مو به مو اجرا شد. حال که زمین از آخرین پیشونی خوان ها خالی شده است. به این فکر می کنم که شاید اگر مثل آن جوجه بلبل که جرات پرواز را به خودش داده بود گول نیمه عاقل را نخورده بودم و بخاطر ترس از ارتفاع خود را از پرواز محروم نکرده بودم. شاید الان تنها مثال نقض پیشونی خوانی های رقو دی محسین می شدم و نمی خواستم خودم را از میان تنهایی زندگی عبور دهم.