امروز که از میانه ی خواب ثلث پایانی عمر یک پیر مرد بازنشسته بیدار شده ام. و تلخی زندگی سر رفته را می گذرانم . در بین همه ی آرزوهای هدر رفته ام مجبورم که بلند شوم و بروم از نانوایی سر کوچه که شاطرش هم چند روز پیش جدید شده است نان بگیرم و به خانه برگردم. و منتظر بمانم تا بلکه یکی از خواب بیدار شود و بخواهد صبحانه بخورد. در یکی دو ساعتی که منتظرم اهالی خانه بیدار شوند تا صبحانه بخوریم حال آن مصلح اجتماعی را دارم که فرمول های متعددی برای تغییر زندگی اجتماع غفلت زده دارد. ولی کسی به سراغ حرف هایش نمی رود. و او مجبور است فرمول های یافته اش را در دل یک کتاب پنهان کند. برای زمانی که مردم بخواهند دنبال آگاهی بگردند. شاید به سراغ کتاب او بروند. من هم نان ها را یک به یک تا می زنم و در دل یک پارچه قایم می کنم و در فریزر می گذارم.برای بیدار شدن اهالی خانه که همه در خواب بسر می برند.
ساعتم را که نگاه می کنم موعد ماهانه این رسیده است که به معاونت اداری مالی سر بزنم تا مثل همیشه برایشان مثل فردوسی بخوانم که چه ها کشیدم در این سال سی و از این قضایا و آن ها اینطور جوابم را بدهند که هنوز اعتباری به سی سال زحمتم تخصیص داده نشده و لطفا اینقدر مزاحم نباش خواهشا برو پی کارت و سعی کن دهم ماه بعدی هم وقتی زنگت زدیم بیایی. نه خودت همینطور عاطل و باطل بلند شوی بیای اینجا و مارا علاف کنی.
به جایی که به سمت خانه بروم و نا امیدانه قصه را برای زنم تعریف کنم و غرغر پیرزن خانه را گوش بگیرم که البته خودش هنوز معتقد است که جوان مانده است. ترجیح می دهم راهم به سمت دریا خم کنم طوری که خیلی خیابان دردش نیاید و بسیار سلانه سلانه کنار ساحل قدم بزنم و خودم را بندازم توی کانال احوالات گذشته ام وآنقدر ما بین شان به دنبال آن آرزوی دست نیافته همیشگی بگردم. وقتی پیدایش کردم ،درون خودم خیال بافی راه بیاندازم و بروم گوشه ی یک روستا جاده ی ساحلی با پس انداز نداشته ی سی ساله ام یک خانه اجاره کنم. و همانجا دو تا کهره ی کوچیک بخرم و صبح تا صبح بعد از نماز ورشان دارم از کنار دریا ببرمشان که بچرند و یواشکی حواسم را بدهم به حرف های پیرمرد های بیکار روستا که بعد از عمری ماهیگیری الان می آیند پاچه شان را ور می چینند و می روند توی آب و منتظر قایق های ماهی گیری می شوند که تا چشمشان به من می افتد می گویند :عجب آدم بیکارینا.خوشی زدن زیر دلشا. منم ببدون اینکه جوابشون رو بدم فقط دستی برایشان تکان بدهم و بروم تا جایی که بز ها آرام می گیرند .شروع کنم به نشخوار حرف هایم برای رمانی که همیشه در طول زندگی دلم می خواست فرصتی برای نوشتنش پیدا کنم. و همانجا آنقدر بنویسم که صدای بانگ مسجد پشت خانه ام بلند شود. و کتاب را بزنم زیربغلم و راهی مسجد شوم. و بعد از نماز خواندن موقعی که پیرمرد ها دارند راجع به من حرف می زنند. خودم را بهشان نزدیک کنم. و بشنوم که دارند راجع به من و سر سفیدم حرف می زنند و اینکه مگر می شود با این سن و سال خانه و زندگی نداشته باشد. نه سری نه همسری هیچ هیچ مگر می شود. همینطور که دارند راجع من و تنهایی ام صحبت می کنند خودم را بهشان نزدیک کنم و سلامی بپرانم و خودم را قاطی جمع کنم. و درباره بازنشستگی و عمر هدر رفته ام که انگار دریا بوده است و یکباره آفتابی آمده است همه اش را بخار کرده است صحبت می کنم و بگویم هم بچه دارم هم زن دارم ولی هیچکدامشان دلشان نخواسته است بیایند در یک روستا با یه پیرمرد زندگی کنند. و این قبیل حوادثی که ممکن است در زندگی انسان های دیگر رخ بدهد. مثل اینکه هیچ کس حال یک کشتی پر از پیرمرد را ندارد. چون همه شان میخواهند از تجربه هایشان بگویند تا هم خودشان را به رخ بکشانند و هم دیگران را روشن روشن بکنند. در میان کلام کتابم را میاورم بالا و از قصه های که نوشته ام آنقدر می خوانم که کم کم تحسین پیرمرد ها را در بیاورد. و راضی شان کنم که بیایند برویم لب دریا و کشتی پیرمرده ها راه بیاندازیم و برویم به صید کردن آرزوهای هدر رفته مان و همانطور که جاشو ها ریتم وار می خوانند با یک موزیک خیلی غم دار که عمر هدر رفته ی تمام پیرمرد ها درونش ریخته است به شروع کنیم به خواندن دنیا جوری که دریا هم خوشش بیاید و با موج هایش همانطور که به پای آدمیزاد هایی که درونش هستند تنه می زند. با ما زمزمه کند که دنیا لهو است ولعب