بالاخره بعد از پنج سال انتظارِ هواداران ژانر اکشن جاسوسی، جدیدترین فیلم از سری مورد علاقه ی طرفداران این سبک، منتشر شد تا باری دیگر با ماجراجویی های دیوانه وار ایتن هانت و تیمش برای نجات دنیا همراه شویم. فیلمی که کرونا، همچون بسیاری از آثار مهم سینمایی دیگر به آن رحم نکرد و نه تنها تاریخ اکرانش را تغییر داد بلکه حواشی اش را هم دو چندان کرد. اگر حتی کمی سینما و اخبار آن را دنبال کنید باید داد و فریاد های عجیب تام کروز در پشت صحنه ی این فیلم بر سر چند تن از عوامل که مسائل بهداشتی را رعایت نمیکردند را به یاد داشته باشید. این مجموعه فیلم، حالا با اکران سری هفتم و فروش جهانی 570 میلیون دلاری اش توانست فروش کلی اش را از مرز 4 میلیارد دلار عبور دهد که یک موفقیت مالی خیلی خوب برایش به حساب می آید. در این فیلم ستارگانی همچون تام کروزافسانه ای که گویا برنامه ای برای بازنشستگی ندارد ، هایلی اتول که با ورود به دنیای مارول و بازی در نفش پگی کارتر، معشوقه ی کاپیتان آمریکا به شهرت جهانی رسید، سایمون پگ در نقش بنجی یار همیشگی ایتن هانت، وینگ ریمز که بیشتر طرفداران سینما او را به خاطر بازی در نقش مارسلوس والاس پالپ فیکشن میشناسند، ربکا فرگوسن که حالا دیگر سه قسمتی هست که عضو خانواده ی ماموریت غیرممکن است، اسای مورالس که به شکل عجیبی ما را یاد جورج کلونی بازیگر سرشناسِ 62 ساله می اندازد و... به ایفای نقش پرداخته اند. کارگردانی این اثر را هم مثل دو قسمت قبل، آقای نویسنده، کریستوفر مک کواری به عهده داشته است؛ کسی که با نوشتن فیلم هایی مثل مظونین همیشگی، لبه ی فردا، تاپ گان: ماوریک و همچنین قسمت های 5 تا 8 سری ماموریت غیرممکن (که کارگردان آنها نیز بود) احترام اهل سینما را برای خود به دست آورد. این فیلم با وجود استقبال منتقدین و نمرات عالی اش، قربانی نبرد خونین فیلم های باربی و اوپنهایمر شد و نتوانست در گیشه به سوددهی برسد و با بودجه ی عظیم 220 میلیون دلاری فقط 570 میلیون دلار فروش در گیشه داشت. اما آیا این اتفاق چیزی از ارزش های مامور هانت و تیمش کم میکند؟ به طور کلی جواب منفی است و هیچ وقت ارزش یک اثر را مقدار فروش آن در گیشه تعیین نمی کند. همانطور که در همین سال 2023 شاهد یک مورد از آن بودیم؛ برادران سوپر ماریو. اثری که نه نمرات خوبی داشت، نه تبلیغات گسترده ای(برعکس فیلم باربی که نمراتش عالی نبود اما مارکتینگ فوق العاده ای داشت)، نه خود فیلم داستان خوبی داشت و نه حتی سرگرم کننده بود. در واقع فیلمی کاملا پوک و عاری از هر گونه جذابیت سینمایی بود که به شکل عجیبی به فروش میلیاردی رسید. اما آیا ماموریت غیرممکن:روز شمار مرگ قسمت اول، میتواند نمونه ای در تضاد با برادران سوپر ماریو باشد؟! با ما همراه باشید...
شاید آن سال ها که برایان دی پالما، خالق فیلم تحسین شده ی صورت زخمی، مشغول ساخت فیلمی با عنوان ماموریت غیرممکن، با بازی تام کروز جوان بود تصورش را نمیکرد این فیلم تبدیل به فرنچایزی بزرگ شود که هر سری آن، از سری قبل چه از نظر منتقدین و چه فروش در گیشه موفق تر باشد، و شاید اگر از این موضوع خبر داشت، پشت دستش را داغ میکرد که درخواست ساخت قسمت دوم آن را رد کند. اما با وجود همه ی این موفقیت ها و کف و سوت عام و خاص برای این فیلم میخواهم نکته ای را درباره ی ماموریت غیرممکن 7 بگویم که شاید به مذاق کسانی که به تازگی فیلم را تماشا کرده اند و دوست داشته اند خوش نیاید؛ اما چه کنیم که واقعیت است؛ واقعیتی تلخ! آب پاکی را روی دستانتان میریزم، ماموریت غیرممکن 7 :روز شمار مرگ آنچنان چیز جدیدی برای ارائه نسبت به قسمت های قبل خود ندارد اما سوال مهمی که مطرح میشود این است که آیا این نسبت، به دیگر فیلم های ژانر اکشن جاسوسی هم صادق است؟!خیر!!! میتوان گفت چیز های جدیدی برای ارائه دارد.
در این قسمت هم مثل 6 قسمت قبل ایتن هانت، مامور با سابقه ای که مستقل از هر سازمان جاسوسی کار میکند، با بنجی و لوتر که تیم او را تشکیل میدهند ماموریت دارند که جلوی دشمن جدیدی که دنیا را تهدید میکند بایستند. اما این بار با یک تفاوت، و آن هم این است که ویلنی، قرار است جهان را به نابودی کشد که انسان یا یک موجود زنده نیست؛ بلکه هوش مصنوعی است که در فیلم، آن را (اِنتیتی) یا (هستار) می نامند.موجودی که میتواند با تقلید صدای بنجی، زمانی که او مشغول راهنمایی کردن ایتن است که دارد دشمن را تعقیب میکند، صدای بنجی را مخدوش کرده و به ایتن آدرس غلط دهد؛ موجودی که میتواند با هک کردن دوربین های مداربسته یک فرودگاه یک نفر را تقریبا نامرئی کند. این تفاوت را میتوان یکی از برگ برنده های روزشمار مرگ دانست که یکی از اساسی ترین و بنیادی ترین مسائل آینده جامعه ی بشری را که هوش مصنوعی باشد وارد دنیای خود کرده و به وسیله ی آن داستان را روایت میکند. فیلم بیشتر سعی میکند عواقب پیشرفت هوش مصنوعی در آینده را پیش بینی کند که کار زیاد جدیدی نیست اما نکته ی مهم این است که در این فیلم به استثنای خیلی از فیلم ها که هوش مصنوعی را مثل چاقو میدانند که هم استفاده ی خوب دارد و هم استفاده بد، هوش مصنوعی را دشمن بشریت میداند که بعد از مدتی دیگر نمیتوان آن را کنترل کرد و باید هر چه سریعتر نابود شود (حداقل تا پایان پارت اول این برداشت میشد)؛ به حدی که کاراکتر های فیلم آن را شیطان خطاب میکردند. البته که حق دارد، شاید اگر من هم جای آقای مک کواری بودم، موجودی را که بیشترین تهدید برای کار و شغلم بوده و هست را شیطان میدانم. اما این مسئله آیا در مقام اجرا هم موفق عمل میکند؟! میتوان گفت، تقریبا بله. دلیلِ بودنِ تقریبا قبل از بله هم این است که فیلم در معرفی هوش مصنوعی کمی گنگ عمل میکند و این منجر به این میشود که مخاطب گاهی در تشخیص اینکه کدام عمل برآمده از هوش مصنوعی بود و کدام نبود گیج شود. (البته این نکته هم ممکن است در پارت دوم فیلم برایمان حل شود). تمام قصه حول یک کلید دو قسمتی است (مثل خود فیلم که دو پارت دارد) که با چسباندن آن دو به یکدیگر، میتوانید دری را باز کنید که هسته ی هوش مصنوعی در آن بوده (البته این موضوع تا اواخر فیلم برای ما و کاراکتر ها روشن نیست که این دو کلید در چه جایی و چه چیزی را باز میکند) و این موجود قدرتمند را به کنترل خود دربیاورید؛ اینطور بگویم، چیزی که در آن است به قدری اهمیت دارد که شخصیت های داستان حاضرند خودشان را برای به دست آوردن آن به آب و آتش بزنند و وارد ماموریتی غیرممکن شوند.
قطب شر داستان، شخصی به نام گابریل می باشد که تقریبا میتوان گفت با دیگر ویلن های ماموریت غیرممکن ها که افرادی خشن و منفعت گرا و همچنین در کار خود حرفه ای بودند تفاوتی ندارد. این را میتوان یک نکته ی منفی به حساب آورد که شخصیت منفی فیلم با وجود همه ی توانایی هایی که دارد، تکراری است و خطر جدیدی برای ایتن به حساب نمی آید؛ چرا که ما وقتی میتوانیم از یک ویلن یا شخصیت منفی جدید بترسیم که، خطر جدیدی برای قهرمان قصه ی ما داشته باشد؛ به حدی که بگوییم:( خدای من! اینو دیگه چطور میخواد شکست بده؟). اما وقتی میبینیم که شخصیت منفی فیلم دقیقا همان ویژگی هایی را دارد که شخصیت منفی فیلم های قبل داشت با خود میگوییم:( وقتی قبلی هارو شکست داده پس اینم میده دیگه).اصولا در این شرایط است که شخصیت های قطب مثبت داستان هم دچار تغییراتی در درون خود میشوند که تا به حال در آن ها ایجاد نشده؛ چرا که دشمنشان قدرتمند تر و متفاوت تر از همیشه است.پس ما وقتی میبینیم که آنتاگونیست روز شمار مرگ دقیقا مثل بقیه آنتاگونیست های این سری است، طبیعی است که انتظار داشته باشیم پروتاگونیست های فیلم هم ارتقا پیدا نکنند و دچار تغییر و تحول نشوند.به همین خاطر است که هیچکاک میگوید: (اگر میخواهید فیلمی قوی بسازید، ابتدا باید یک آنتاگونیست فوق العاده داشته باشید). چرا که یک آنتاگونیست خوب، همه چیز را تغییر میدهد، از سیاه لشکر ها گرفته تا قهرمان های داستان؛ همانطور که میبینید بیشتر شاهکار های تاریخ سینما هم مثل، هفت، شوالیه تاریکی، پرواز بر فراز آشیانه فاخته و... از این ویژگی برخوردار بوده اند
اما اگر بخواهیم به یکی از مهم ترین نقاط قوت روز شمار مرگ اشاره کنیم، باید درباره ی ریتم فوق العاده تند و جذابش صحبت کنیم. فیلم حتی لحظه ای از تب و تاب نمی افتد و خالق دائما پیچش داستانی ایجاد میکند و این اتفاق آنقدر پی در پی و با فاصله های کم انجام میشود که به شما اجازه ی پلک زدن هم نمی دهد و مدت زمان نسبتا طولانی فیلم که 2 ساعت و 45 دقیقه میباشد را برایتان کوتاه میکند. به محض اینکه یک مشکل برطرف میشود، در عرض چند ثانیه چالش بعدی نمایان میشود و قهرمان ها را تهدید میکند.اگر از مهم ترین مشکلات فیلم هم بخواهم بگویم، باید به شیوه ی پرداخت به مرگ السا با بازی ربکا فرگوسن اشاره کنم که به معنای واقعی کلمه فاجعه بود!!! به حدی که میبینید حتی خود ایتن هم شیون آنچنانی برای او نکرد.شاید حتی مرگ پاریس که فقط در همین قسمت حضور داشت، تاثیرگذارتر از شخصیتی بود که ما با او 3 قسمت همراه بودیم و تقریبا یکی از قطب های احساسی فیلم به حساب می آمد، این از نقاط ضعفی بود که قطعا هیچ کس، مخصوصا طرفداران این سری نمی تواند از آن چشم پوشی کند. درباره ی موسیقی اثر هم باید گفت، دقیقا همان چیزیست که یک فیلم ماموریت غیرممکن اقتضا میکند داشته باشد، در عین حفظ تم اصلی و خاطره انگیز فرنچایز، خلاقیت هم به خرج داده و کاری تحویل میدهد که به شدت در خدمت فیلم است، مخصوصا در سکانس های اکشن فیلم که کمک بسزایی در انتقال هیجان فیلم میکند. موسیقی این فیلم هم مثل قسمت قبل، توسط لورن بالفه، آهنگساز 47 ساله ی اسکاتلندی که سابقه ی همکاری فراوانی با ستاره دنیای موسیقی، هانس زیمر افسانه ای در فیلم هایی مثل شوالیه تاریکی، تاپ گان:ماوریک، شرلوک هلمز، دزدان دریایی کارائیب و... داشته، خلق کرده است.
یکی از چیز هایی که در این روز های سینما میتواند مقداری از موفقیت فیلم در فروش و مورد توجه قرار گرفتنش را تضمین کند، استفاده ازحس واقعیت طلبی مخاطب امروزی است؛ که کارگردان های بزرگی مثل کریستوفر نولان که 20 سال پیش به آن رسید و تصمیم گرفت (واقعی سازی و عدم استفاده از پرده سبز) را جزئی از مولفه های خود قرار دهد؛ اگر به مخاطبی که امروزه غرق در پرده سبز های طویل و جلوه های ویژه ای است که روز به روز تصنعی تر و غیر قابل باورتر میشود؛ بگویید تام کروز 60 ساله در فیلم جدید ماموریت غیر ممکن خودش را با موتور از روی تپه، بدون استفاده از جلوه های ویژه به پایین پرت میکند ، به وجد می آید و کمترین کاری که میکند گوگل کردن (پشت صحنه ی سکانس پرش تام کروز از روی کوه) است که اگر فقط همین اتفاق بی افتد، تیم تبلیغاتی اثر، کار خودشان را کرده اند. این مسئله برای فیلم اوپنهایمر اثر کریستوفر نولان که یک هفته بعد از این فیلم اکران شد و در آن نولان یک بمب واقعی را بدون استفاده از پرده سبز منفجر کرد، هم صادق است به طوری که میبینید عده ی کثیری از مخاطبین بلیت اوپنهایمر را خریداری میکنند فقط به این دلیل که انفجار بمب واقعی را بر روی پرده ی عریض سینما های آی مکس تجربه کنند. مک کواری که فهمید میتوان از دیوانگی تام کروز برای این هدف تبلیغاتی استفاده کرد، دلیلی نداشت که از این موضوع بهره نبرد و شما میبینید که تقریبا در هر قسمت تام کروز حداقل یک کار دیوانه وار انجام میدهد. (آویزان شدن از هواپیمای واقعی بدون چتر در قسمت پنجم و پرش از هواپیما درقسمت ششم و فیلمبرداری آن در آسمان!)
درباره ی تیم بازیگران هم باید گفت، همگی تا حدی راضی کننده هستند یا حداقل آنقدر بد نیستند که به چشم بیاید، به خصوص هایلی اتول که به عنوان بازیگر جدید در نقش گریس وارد داستان میشود و مطابق انتظار ها خیلی زود خودش را در فیلم جا می اندازد و با بازی خوب و همچنین شخصیت پردازی خوبش باعث میشود شیمی رضایت بخشی بین گریس و ایتن هانت شکل گیرد.
اما در آخر بعد از تمام این صحبت ها، چیزی که فکر خیلی از مخاطبین را احتمالا به خود مشغول میکند این است که واقعا چطور میشود، در دنیایی که فرنچایز های محبوب یکی پس از دیگری در حال نابودی هستند؛ سری ماموریت غیرممکن هر بار موفق تر از قبل چه در فروش (به استثنای این فیلم که در فروش به خاطر شرایط خاصش عالی نبود) و چه در نظر منتقدین، ظاهر میشود؟! پاسخ ساده است: پیروی از الگو های ثابت خود. چند شب پیش بود که ویدئویی می دیدم برای معرفی فیلم ماموریت غیرممکن 7، همانطور که انتظار میرفت تمام ویدئو در مدح این فیلم بود که البته پر بیراه هم نبود؛ اما در قسمتی از ویدئو، مرد با اعتماد به نفس و صدای رسا میگفت:(فیلم ماموریت غیرممکن 7 ساختار فیلم های اکشن در سینما را ارتقا میدهد). نمیدانم این را برای طنز ماجرا گفت یا واقعا چنین عقیده ای داشت؛ اما من که نتوانستم به این جوک بخندم... به طور کلی فیلمی میتواند این مدعا را مطرح کند که: (من ساختار و سطح فیلم های اکشن را ارتقا دادم)، که حرف جدید، فرم و شکل جدید، شیوه ی روایت جدید و به طور کلی چیز جدیدی برای ارائه داشته باشد. درحالیکه این فیلم اصلا اینطور نیست. اتفاقا شاید برایتان جالب باشد بدانید که ماموریت غیرممکن 7 در عین موفقیتش، تمامش کلیشه است. اما پس اگر تمامش کلیشه است چطور هر بار اینقدر موفق عمل می کند؟! برای توضیح بهتر شما را ارجاع میدهم به سخن یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما، آلفرد هیچکاک کبیر، که می گفت: (تقلید و سرقت ادبی از آثار خویش، یک سبک است). این سخن شاید بتواند ما را در فهم اینکه چرا این سری فیلم، توانسته همچنان موفق عمل کند، یاری دهد.سری فیلم ماموریت غیرممکن، از همان ابتدا در روایت داستان، ساخت اکشن، چگونگی اتفاقات، سکانس افتتاحیه، پایان بندی و عناصر دیگر فیلم الگوی خاصی داشت که مخصوص خودش بود؛ حالا کاری که هر قسمت از این مجموعه انجام میدهد این است که مسیری که قسمت های قبل رفته اند را که تقریبا تبدیل به یک الگوی مخصوص این فرنچایز شده است را دوباره تکرار کند. یعنی تمام الگوها، همان الگو های قبلی است منتهی ظاهر و پوسته ی آن تغییر میکند. این مسئله به حدی جدی است که سازندگان ماموریت غیرممکن و استودیو هیچ کدام حتی ذره ای مایل نیستند که فقط کمی ریسک تغییر در ساختار روایی و یا هر چیز دیگر در فیلم را بپذیرند.بزارید چند مثال ساده و جزئی از این کلیشه های ماموریت غیرممکنی برایتان بزنم؛ ویلن های روس تبار، خراب شدن ماسک ساز به هنگام بحران و خطر کردن ایتن برای رفتن سر قرار معامله به این امید که طرف معامله قبلا او را ندیده باشد، مشخص شدن ماموریت در ابتدای فیلم با توضیحاتی که در یک پیام ویدئویی قرار داده شده برای ایتن که بعد از چند ثانیه هم قرار است نابود شود و... اما آیا به طور کلی این تقلید از خود و تکرار کلیشه هایی که متعلق به این سری میباشد، کار غلطی است؟ طبق گفته ی هیچکاک نه تنها عیب نیست بلکه یک سبک هنری است؛ جدا از این مطلب، وقتی اینکار دارد جواب میدهد چرا باید تغییر ایجاد کنند؟! البته این مسئله برای تقریبا همه ی فرنچایز ها صادق است اما نکته ی ماجرا اینجاست که کسی میتواند موفق باشد در این مسیر که به الگو های فرنچایز خود احترام گذاشته، آن ها را حفظ کرده و پوسته ای جذاب برای آنها در قسمت جدید ایجاد کند.هر چند که این حفظ الگو و تغییر ظاهر و پوسته ی داستان، خودش به قدری دشوار است که هر کسی از پس آن بر نمی آید.همانطور که اسکات وا نتوانست از پس حفظ الگوی بیمصرف ها و ساخت یک ظاهر جذاب برای آن الگو های ثابت شده بر بیاید، و این فرنچایز را با بی مصرف ها 4 به قهقرا کشاند. تقریبا میتوان گفت که هر فرنچایزی که تا به حال افت کرده به این خاطر بوده که از الگوهای قسمت های قبل خود تبعیت نکرده و یا نتوانسته آن پوسته ی جذابی را که باید برای آن خلق کند. اینجاست که باید کارگردانی آقای مک کواری، یار غار تام کروز که بار ها نشان داده است که اگر با او فیلم بسازد، آن فیلم به احتمال قوی موفق خواهد بود؛ را تحسین کرد، به نظر من هواداران ماموریت غیرممکن باید تا ابد ممنون دار کسی باشند که پیشنهاد کارگردانی کریستوفر مک کواری برای قسمت پنجم داد. کسی که با ورودش به دنیای ماموریت غیرممکن از ایستگاه پنجم به بعد، روح تازه ای به این فرنچایز بخشید و آن را احیا کرد؛ چرا که مک کواری، درک بسیار خوبی از دنیای ماموریت غیرممکن و الگو ها و منظق داستانی آن دارد و میتواند با استفاده از نبوغ خود در داستان نویسی معجونی فوق العاده خلق کند تا نگاه مخاطب را به سینمای سرگرم کننده ای که در این چند سال اخیر در هالیوود کارنامه ی آنچنان درخشانی ندارد، تغییر دهد.
اما!!! اینجاست که یک (اما)ی بزرگ شکل میگیرد؛ اما آیا تکرار کلیشه های قسمت های قبل همیشه مطلوب است؟!به طور کلی حفظ الگو های فرنچایز تا یک حدی خوب است، مخصوصا از نظر اقتصادی و بازخورد های لحظه ای، چیزی که ما آن را در قسمت سوم مرد عنکبوتی تام هالند دیدیم که تماما تکرار کلیشه هایی بود که قبلا خودشان را ثابت کرده بودند،بدون هیچ گونه خلاقیتی؛ نتیجه چه شد؟! فیلمی بی دست وپا، بدون اعتماد به نفس، بدون خلاقیت اما پرفروش که بیشتر مخاطبان را در مواجه ی اول به وجد می آورد اما بعد از مدتی که سر و صدا ها خوابید، به زباله دان تاریخ سینما میپیوندد. استودیو های فیلمسازی عاشق این سبک از فیلم ها هستند، چرا که بدون نیاز به استخدام یک کارگردان فوق العاده حرفه ای، با یک کارگردان معمولی و یک تیم نویسنده معمولی، میتواند فروشش در گیشه را تضمین کند؛ اصلا هم برایش مهم نیست که این کار چه ضربه ی بزرگی به ذائقه ی مخاطبین میزند.وقتی مخاطبی به این سبک فیلم ها عادت کند، اگر پدرخوانده را جلویش بگذارید به هیچ عنوان نمیتواند آن را تحمل کند، چرا که برای او ذائقه سازی صورت گرفته که فقط از فیلم های کلیشه ای و درجه دو هالیوود لذت ببرد.البته که روزشمار مرگ به هیچ عنوان در ذیل این سبک فیلم ها قرار نمیگیرد، اما خطرش او را تهدید میکند.
پس وقتی مجموعه فیلمی هیچ وقت نخواهد تغییری در خود ایجاد کند و نخواهد خلاقیت به خرج دهد چیز جدیدی برای ارائه داشته باشد، چند اثر را برای خود به دنبال خواهد داشت که مهم ترین آن این است که آن فیلم هرگز نه در تاریخ سینما، بلکه در همان دهه ای که اکران شده است، ماندگار نخواهد شد، چرا که مخاطب نسخه های مشابه آن را بار ها و بار ها در قسمت های قبل از آن دیده است، شاید در حین دیدن فیلم از آن لذت ببرد و حتی میخکوب شود اما آن فیلم هرگز اثری نیست که در ذهن مخاطب برای همیشه باقی بماند.پس سری فیلم ماموریت غیرممکن اگر میخواهد به بلایی که بر سر دنیای سینمایی مارول آمد، دچار نشود؛ باید هر چه سریع تر به فکر ایده های خلاقانه و نو البته با حفظ الگوی ماموریت های غیرممکن باشند تا بتوانند در سری های بعدی چیز جدیدی برای ارائه به مخاطبین در دستانش داشته باشد؛ و الا همان کاری را در قسمت های بعد میکنند که مارول در حال حاضر مشغول آن است و آن هم به قول یکی از دوستانم (استفراغ) فیلم های گذشته و کلیشه هایش در فیلم های جدید این سری میباشد.
نتیجه: ماموریت غیرممکن 7: روز شمار مرگ بخش یک؛ زنگ خطری نگران کننده را به طور پنهان به صدا در میاورد که بگوید: ما در لبه ی پرتگاه کلیشه زدگی هستیم.پرتگاهی که مارول هم زمانی که فاز جدیدش را بعد از فیلم (پایان بازی) کلید زد ، بر قله های آن بازیگوشانه در حالیکه سرمست موفقیت انتقام جویان 4 بود قدم میزد؛ و حالا میبینیم که چگونه غرق در باتلاق کلیشه ها مشغول دست و پا زدن است. به طور کلی با وجود اینکه فیلم، آنچنان چیز جدیدی برای ارائه نسبت به قسمت قبل ندارد، اما باز هم یک فیلم اکشن با کیفیت است و در ماموریتی که در این دوره از سینما که فرنچایز ها همگی محکوم به افت کیفیت هستند ، غیرممکن به حساب می آید، سربلند بیرون آمده و توانست اثری در خور احترام و خوش ساخت را تقدیم بینندگان ، علی الخصوص طرفداران ژانر اکشن جاسوسی کند که که تمام استاندارد ها و الگو های ژانر خودش را داراست و به یک فیلم اکشن تام کروزی دیگر که از ابتدا تا انتها با موانع جذاب و متعددی که جلوی کاراکتر ها و هدف هایشان میگذارد، در زمان تقریبا 3 ساعته اش بدون توقف شما را سرگرم و میخکوب اتفاقات و رویداد های خود میکند تا به استودیو های فیلمسازی ثابت کند، که اگر صبور باشند، اثری قدرتمند تحویلشان خواهد شد که هم گیشه و هم نظر منتقدین را به خود جلب کند.