آخر این این داستان شازده کوچولو به این نتیجه رسید که «این آدم بزرگا راستی راستی چقدر عجیبند!»
دنیای پادشاه، دنیای ادم خودپسند!(که از نظر اون دنیا حولمحور خودش میچرخید و همه دنیا یه مشت ستایشگرند!!) دنیای مست، دنیای دلال خرید و فروش و تاجر ستاره ها و ... و چه آشنا هستند این شخصیتها!
شازده کوچولو وقتی گلی به زیبایی گل سرخ دید هزار دل عاشقش شد. اخه میدونی، دیدن زیبایی ادم رو عاشق میکنه، تورو به خدا نزدیکتر میکنه،شازده کوچولو هم مثله من آدم شهودی بود و از ادراکش برای تجربه کردن زندگی استفاده میکرد، شاید برای همین هم چیزهایی رو درک میکرد ک اصن نمیتونست بگه، یا اگه میگفت با کلماتی باید میگفت که اصل اون فهم و دانش رسونده نمیشد.
شازده یه جایی فهمید که گل سرخش علیرغم زیباییهای ظاهریش اخلاق و رفتار و درون زشتی داره، اون دروغگو بود (وقتی داشت میگفت دنیای قبلیش چطور بود و اینو مهراد بهم یاداوری کرد!!) (یه خاطرهای هم دارم، شازده کوچولوی بیچاره وقتی که گل سرخ بهش گفته بود از من یه دونه توی دنیا هست باورش شده بود که دیگه نمیتونه گل سرخی داشته باشه تا اینکه اون بعدها به باغ بزرگی از گل سرخ رسید و دید که چقدر زیاد هستن از این دست گلها! اتفاقا واقعیت این بود که اون گل بود که هیچ وقت کسی با مهر و تیپ شازده داستان ما نمیتونست پیدا کنه - خلاصه اینکه باید براش بخونم اینو؛ سیصد گل سرخ یک گل نصرانی/ مارا ز سر بریده میترسانی؟- ایشالا که خودش میخونه اینو -) این گل سرخ دوست داشت برای همه باشه اون ارزشهاش رو نه مبتنی بر صداقت و تعهد ک به دنبال پول و مقام و تسبیح شدن بود. برای همینم اگرکسی کوچکترین توجهی بهش بکنه هنوزم که هنوزه دست وپاهاش شل میشه، انقدری شل که همه خودش رو در اختیار قرار میده، اون حتی میگفت واژه «وان نایت استند» با «هرزگی» فرق داره چرا که خودش رو اینجوری توجیه میکرد برای همخوابگی با هرکسی، برای اون اینکه هر روزهفته با یه نفر بخوابه معنی وان نایت استند میداد و چون کلمه ش خارجی بود فکرمیکرد روحش بی اسیب میموند، غافل از این بود ک اثر همه این تنها که بهش خورده رو در طول مابقی زندگیش هم باید حملکنه، اون هیچ وقت لذت واقعی دیدن زیبایی رو نفهمید، اگر اون میفهمید ارزش در اختیار قرار دادنش نه برای لذت جسمی که برای رسیدن به ملکوت هست شاید اینطور نمیشد و شاید زیبایی واقعی در زندگی رو میدید .
شاید دیگه به شازده به کنایه بهتون نمیزد که طوری حرف میزنی که انگار همه چی رو بلدی و «دانای کل» هستی. اون حتی به جای اینکه کمی فروتن باشه و از خودخواهیش کم کنه و بتونه “اعتقاد” داشته باشه که شاید واقعا شازده علم و تجربه بیشتری داره و میتونه کمکی براش باشه برعکس خودش رو محور دنیا میدید، در حالیکه اون نمیدونست شازده هم خیلی باهوشنبود، شازده فقط تجارب گذشته زندگیش رو داشت بیان میکرد و گل سرخ فکر میکرد زندگی اون متفاوته! نمیدونم اون زمان کتاب «کهن الگوهای یونگ» بود یا نه ، اما اگه گل سرخ میتونست توی اون کتاب «عقده مادر» رو بخونه میفهمید وقتی که کسی ۸۰ سال پیش شخصیتش رو خط به خط توضیح داده اونوخت پس گل ما شخصیت خاصی نداره که دنیا حولمحوراون بچرخه. اونوخت شاید شانس این رو پیدا میکرد که نه از سر تخیلات و توهم که از سر واقعیت به خودش نگاه بندازه
خلاصه اینکه شازده داستان ما که در معصومیت خوشباورانه عاشق بود یه جایی فهمید که باید دل بکنه، فهمید این گل حتی اگه زیبا نشون داده بشه در درونش سیاهیهایی داره، سیاهیهایی که متاسفانه خودش هم میدونه و نمیخواد که کاری براشون بکنه، تا یه جایی شازده فکر میکرد که گل این رو نمیدونه و تلاش کرد که بهش از زیباییهای عشق بگه، از بزرگی عشق و از ارزش تعهد و راستگویی. اما یه جایی فهمید که خود گل هم همه اینارو میدونه و نمیخواد جز این زندگی کنه، البته که گل همیشه بهونههایی داشت که اسمش رو ترس کذاشته بود تا که خودشو (نه شازده رو) توجیه کنه! و اینجوری خودش رو به خواب زده بود و کسی رو که خودش رو به خواب زده رو نمیشد بیدار کرد.
اون توی تظاهر به خواب حتی بین «هرزگی» و کلمه معادل خارجیش که برای کمتر کردن زشتیش به کار برده میشه یعنی «وان نایت استند» فرق میدید و اینجوری به خودش مجوز همخوابگی با هر کسی رو میداد، اینجوری اون نمیدونست که هر کدوم از این آغوشها بعد از اون تا آخر زندگیش همراهش هستند و اثراتش رو در آینده خودش تنهایی باید به دوش بکشه.
اینجا بود که شازده داستان ما آگاه شد، و آگاهی درد داره، فهمیدن واقعیت، واقعیت کسانی که عاشقشون میشی، واقعیتشون نه اونچیزی که از معشوق در ذهن درست میکنی، واقعیت گل دردناک بود...
”دانش” همنشین اندوهه، ما هرچی بیشتر بدونیم در «مرحله اولِ آگاهی» بیشتر اندوهگین میشیم. البته در مراحل بعد این دانش رو تبدیل به لذت خواهیم کرد اما اولین مرحله آگاهی درد است و رنج و است و اندوه و لاجرم باید برای آگاه شدن باید در این راه قدم نهاد. (در نوشتههای بعدی اگر شد توضیح میدم که شازده چطورتونست از آگاهی به لذت برسه، وقتی که معصومی بالغ شد، معصومی که با واقعیات زندکیمیکرد نه با اونچه در ذهن میساخت از معشوقش)
دردِ آگاهی یتیم شدنه، اون یتیم شد و درد کشید و یه روزی از گلی که دوسش داشت خداحافظی کرد و اون رو ترک کرد، نه تنها توی واقعیت بلکه توی ذهنش هم گل رو ترک کرد. شازده در جستجوی عشق واقعی پا به دنیای جدیدی گذاشت تا از رنجها و دردهاش زندگی زیباتری بسازه، زندگی ای که نظام ارزشیای واقعی داشت و در اون دیگه از جاهطلبیهای قبلی برای پول بیشتر و یا روابط بیشتر و یا تحسین شدن و توجه شدن خبری نبود اما برای ارزش بهتر برای صداقت برای تعهد و راستگویی تلاش کرد ... این زندگیجدید شازده هم (برخلاف تصور گل) هم جاهطلبی توش بود و هم جنگجویی اما اینبار برای معنایی واقعی و بهتر
تا اینکه شازده داستان ما....
«بویی گیسویی دیوانهش کرد»
پ.ن۱: حکایت رسیدن داستان شازده کوچولو به «بویی گیسویی دیوانهش کرد» حکایت مراحل بعدی سفر قهرمانیش بود که اگر فرصتی شد و عمری بود در نوشتههای دیگه مستند میشه، مرحله جستجوگری و درک تنهایی، بعدش جنگجویی و فرق گذاشتن بین یاغی گری وجنگیدن و به همین ترتیب معصومیتی که اینبار بالغانه بود و همراه با دیدن واقعیت و بقیه ش هم...
پ.ن۲: اگر تا اینجای نوشته رو خوندید و جالب بود براتون باید بگم که اگه دوست داشتید پیشنهاد میدم که پادکست رادیو راه- قسمت اول فصل دوم با عنوان «جادوی راه» میتونه کمک خوبی براتون باشه.
پ.ن ۳: در یکی از این فرافکنیهای همیشگی گل سرخ، اون بدیهاش رو به خاطر و به سبب شازده بیان میکرد و تلاش میکرد اون رو مقصر انتخابهای زندگیش بدونه!!! اما اون یادش رفته بود ک همه اینها خودش بودند، در حقیقت شرایط فقط طوری شده بود ک اون بتونه “خودِ واقعیش“ رو نشون بده اگرنه اون اگه یاد خاطرات دبیرستانش میوفتاد و اینکه چطور یه جمع دوستانه با هرزگیشون تونستند کسی رو که مبینا دوست داشت رو اغفال کنند بهش خیلی از واقعیتهای خودش رو نشون میده. نه اینکه بخوام سواستفاده از چیزی ک میدونم بکنم، فقط موضوع درست نگاه کردنه، این ادم ازش چیزی تراوید که در درونش بود و بس....
یه جایی هم میگفت که فهمیدم ادمها رو از خیالاتم میشناسم، حتی نمیدونه که مشاورش با زبون بی زبونی داره بهش میفهمه هنوز در معصومیت خوشباورانه ست و جالب اینجاست ک وقتی گفتم باید یتیم بشی میگفت مشاورمم همین رو میگه اما خودم هنوز معتقد نیستم!!!! فک کن، کسی که لزوم درمانش رو فهمیده اما حتی به حرف همون درمانگرش هم گوش نمیده و میگه من باید انتخاب کنم، چون خودش رو محور دنیا میبینه و هنوزنمیدونه که ما هیچ نیستیم در برابر بزرگی این دنیا، نمیپذیره چون این مرحله ش سخته :-))))
شما اما بدونید، گنجِ یتیمی رنجه... و تا رنج نکشی و یتیم نشی حتی یه قدم به جلو بر نمیداری نمیشه این مرحله رو ایگنور کرد، حتی اگه بذاری ۷۳ ساله ت شه!!!
شاد زی و با هنر
اس ام اچ ان
در تاریخ مذکور