ویرگول
ورودثبت نام
SMHN
SMHN
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

نهیبی به خود!

21 آذر 99

بالاخره پیداش شد، بالاخره زنگ زد.. 18 آذر ... 111 روز بعد از نشانه‌ای که آمد!

دوراز انتظارم نبود اما باید اعتراف کنم که زودتر از اونچه انتظار داشتم بود، نه به خاطر اینکه فک میکردم نفهمیده چیکار کرده، اتفاقا برعکس، میدونستم که خوب میدونه، منتها از اونجا که همه دنیاش پر از دروغ و غیر واقعیه، انقدر که حتی در توجیه کردن کاراش با دروغ گفتن قوی و حرفه‌ایه و نه تنها کسی نمیفهمه که خودش هم دروغ‌هاشو عمیقا اعتقاد داره... میدونی، کسی که محاوره روزانه‌ش هم از هیچ دروغی ابایی نداره و برای هر کدومش دلیلی داره برای خودش و اینطوری میتونه به راحتی آب خوردن دروغ بگه واقعیت اینه که در دروغ غرق شده و انقدر که دروغ دنیاش رو پر کرده که جز اون نمیبینه، طوری که "حقیقتی جز دروغ" رو قبول نداره و اصلن نمیبینه!

اما روی دیگه سکه، حالا که اومد، فکر کردم که باسرعت بیشتری قدم برداشته شاید، امیدوار شدم که اون هم دردها رو میبینه به جای فرار ازش، اما درنهایت فهمیدم همچنان سرشار از ناراستی است و پر از پرده‌های فراوان!

الان هم اومدم اینجا بنویسم، نه برای اینکه میدونم میخونه اینجارو (چون خودش گفت که میخونه) اتفاقا امیدوارم اینو نخونه. من برای این بعد مدتها اینجا مینویسم که اولا ویرگول کمک بزرگی بود در راهی که من طی کردم برای یتیم شدن، برای از دست دادن، برای لخت و عریان شدن، با نوشتن و دوما برای اینکه اینجا جایی میشه که موضوع صحبتم بعدتر قابل مراجعه کردن میشه....

میدونی؛ اعتراف میکنم که منتظر بودم، میدونستم میاد، مثل روز روشن بود، اصن این جمله که میایی رو یادم نمیره با چشمان گریانم اون روز کذایی آخرین دیدارم بهش گفتم، روز "جشن اشک و لبخند" روزی که در تقویم زندگی من فراموش نخواهد شد.

اما واقعا اونی که اومد چند روز پیش اونی نبود که من منتظرش بودم، همچنان در تعهد و رابطه ای دیگه و برای اینکه بگه دلتنگه پیام داد... که این خودش "بزرگترین تراژدی تمام اعصار خواهد بود."

اره، درسته، اعتراف کردم که اون فرصت داشت بیاد... مخصوصا اینکه من تعهدی نداشتم تا به حال چون نخواستم اینهمه زخم و تاریکی رو تا خالیش نکردم با خودم ببرم جای دیگه... اما زمانی ک باید میومد تا آخر سال 2020 بود. شاید بگید خب هنوز مونده، ولی واقعیتش اینه که اونی که من دیدم خیلی خیلی خیلی راه داشت که عریان شه، که لخت شه، که زلال شه... و میدونم که در چند روز نمیشه این همه هزینه داد.

صحبت هزینه شد، توی راه پیدا کردن حقیقت زندگی، لااقل از منظر تجربه شخصی، یه علامت سوال بزرگ داشتم تا اینکه این اواخر دیدن سریال جذاب و فوق‌العاده وایکینگ ها کمکم کرد. (من وسطای دیدن این سریال هستم). حالا میفهمم لزوم و ضرورت دادن چیزها برای بدست آوردن آنچه میخوای رو...

اره، اون باید هزینه‌های زیادی بده، اخه چطور یه نفر میتونه عریان و زلال بشه که همه دنیاش، همه دوستاش، کارش، پارتنرش و حتی خانواده و پدر و مادرش رو بر اساس "دروغ" و پرده های زیاد داره. میبین؛ حالا درک میکنی که امکان پذیر نیست آدمی که همه اینها رو با ترسهاش و دروغهاش مدیریت میکنه حتیییییی حتی اگه یه روزی به این نتیجه برسه که باید هزینه بده و درد بکشه بتونه به راحتی دست بکشه از این جذابتهای واهی و خالی از حقیقت... چه برسه به اینکه کسی بخواد هم، همه این دنیای پوشالی که ساخته رو نگهداره و هم بخواد که عاشق باشه، اخه کجای عشق کجای مهر با دغل بازی و ادا در آوردن و دروغ گفتن ساخته میشه؟؟؟ اره، شاید بشه باهاش شعر گفت اما نمیشه ستون خیمه رو با دروغ ساخت، نمیشه زندگی رو ساخت.

من راجع به خوب یا بد بودن این موضوع نظر نمیدم. من فقط میدونم که نمیشه هم زندگی سراسر ترس و دروغ داشت و هم پاک بود و راست بود و عاشق... اگه هیچی رو ندونم به این یکی واقعا واقفم دیگه.

در نهایت میدونم که به اونجا میرسه، دردهای زیادی برای از دست دادن ها میکشه، همه میکشند، فقط زمانی که نیازش رو پیدا کنند فرق داره و البته هستند کسانی که با تاریکیها این دنیا رو ترک میکنند، اما اون هم توانمندتر از اینهاست و هم با اراده تر از اینها... لااقل خود من تنها زمانی تونستم رنج‌ها و دردهای این هزینه‌ها رو پذیرا باشم که درک کردم برای زندگی واقعی باید هزینه داد. هر آنچه که به اشتباه و دروغ جمع کرده بودی باید بدی که بره... باید قربانی داد... و اونجا بود که نه تنها پذیرشش راحت بود که رنج و درد کشیدن همراه با لذت شد، چون میدونستم برای چیزی که میخوام کوله‌بارم رو باید خالی از هر پرده و دروغی کنم.

اره اون برمیگرده مهدی... اما دیگه جایی برای اون نخواهدبود. اون نقش تاریکی‌های مطلق رو برای در این دنیای پر از تناقض بازی کرد تا تو بدونی اونچه برای بعد از این عاشق شدن نیاز داری چی هست...


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون/ دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را / چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شاد زی و باهنر

امید به نور و آرامش


نهیبوایکینگدروغآرامش واقعیخوشحالی واقعی
مهدی هاشمی نسب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید