طعم تلخ دورويي
سحر ناصربخت
روزگاري نه چندان دور چوپاني ساده و زحمتكش در روستايي دور زندگي میكرد. او به گله اش علاقه زيادي داشت و هر روز با دقت به امورات دامش رسيدگي میكرد .
روزي وقتي میخواست گله اش را از آغل به قصد چرا بيرون بياورد طبق روال هميشه شروع به شمارش دامش كرد.ناگهان بهت زده متوجه شد از تعداد دامش كم شده! چندين بار شمارش كرد اما هر بار مطمئن تر میشد.با خود انديشيد، حتما روباه یا گرگي اين اطراف پيدا شده، ولي آخر خبري از چوپانان نشنيده بود. پريشان از اين اتفاق با خود گفت: بايد بيشتر حواسش را جمع كند و اگر دوباره اين روند ادامه داشت ناگزير است به بقيه چوپانان اطلاع دهد تا همه به كمك هم در پي علتش بگردند. چوپان پشتش به سگش خيلي گرم بود ،عشق او به سگش زبانزد خاص و عام بود و سگش را بسيار خشن و وحشي بارآورده بود و قلاده اي پهن كه مملو از ميخهاي پهن بود به گردنش آويخته بود تا گرگها نتوانند خفه اش كنند و به سمت گله اش بيايند. چوپان مطمئن بود سگش ديگر اجازه نمیدهد اين اتفاق دوباره تكرار شود چون با وجود سگش سالها بود هيچ درنده اي جرات نزديك شدن به گله اش را نداشت. روزها میگذشت و طبق روال قبل هر روز و هر روز از تعداد گله اش كم میشد! چوپان مستاصل و هراسان به بقيه چوپانان خبر داد. بين روستاييان چو افتاد، گرگ آمده، همه گله داران نگران شدند و چندين روز در پي روباه و گرگ همه اطراف گشتند. ولي هيچ حيوان درنده اي آفتابي نشد كه نشد! همه روستاييان از اين اتفاق بيم داشتند چون میدانستنداو چوپان ناواردي نيست كه باعث گرگ زدگي يا پرت شدن دامش از ارتفاع شود. به هر جهت به چوپان اطلاع دادند هيچ حيوان دردنده اي اين اطراف پيدا نكردند!
وقت پشم چيني بود، چوپان كه هميشه گوسفندانش را با عشق میشست و مشغول پشم چيني آنها میشد،ديگر دل ودماغ اين كار را نداشت. دامش كم شده بود و بدتر از آن علتش معلوم نبود. در گوشه آخور پريشان كز كرده بود و با سگش درد دل میكرد: آخر كجا كوتاهي كردم كه همچين بلايي سر گله ام آمده، فكر میكردم تو را دارم ديگر غمي ندارم! بعد آرام سگش را نوازش كرد و گفت: تو چه گناهي داري يار باوفاي من، چندين سال است كه تو بهترين نگهبان گله اين روستايي! ناگهان چشمانش از تعجب گشاد شد! ضربان قلبش بالا رفت، چشمانش چيزي میديد كه قلبش نمیخواست باور كند. طعم تلخي در دهانش حس كرد! سگش بدون قلاده بود! به خود بد بيراه میگفت: واي خدايا چرا تا الان متوجه نشدم اين سگ من نيست! واي بر من كه گرگي ناخواسته به گله خودم به خانه ام راه دادم! چرا نفهميدم؟ آخر گرگ در لباس ميش ممكن بود كه در لباس سگ با وفاي من نه! آري چوپان متوجه شد گرگ خودش را جاي سگ گله جا زده و هر روز در خفا بي سر صدا گوسفندانش را میدرد و چوپان بي خبر از همه جا به او اعتماد كرده با او دردو دل میكند و گله اش را كه عمري برايشان زحمت كشيده به دست گرگ بي صفت و دورو سپرده است! چوپان ساده چطور میتوانست دوباره سگي را به گله اش راه دهد، وقتي اينچنين طعم تلخ خيانت و دورويي را چشيده بود....
هر كه ديديم به حفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر، مقصد چوپان دگر است
شعر (رحيم معيني)