•گروه پژوهشی سُلالِه•
•گروه پژوهشی سُلالِه•
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

رمان <از دست داده> پارت اول?

اشک های چشمم را پاک کردم و سعی کردم لرزش دستانم را کنترل کنم

•خدایا-! چرا این کار رو با من میکنی-؟? من فقط میخوام کار مورد علاقم رو انجام بدم-!

نگاه تندی به قرآن روی میزم کردم، با خشم اون رو از میز برداشتم

••مادرم میخواد من تو رو حفظ باشم، هان؟ پس ببینم چه جوابی داری-!

قرآن را باز کردم، و اصلا به این فکر نکردم که کتاب خدا در دستم هست و باید با احترام برخورد کنم

صفحه ای را با غیض و غضب باز کردم، گوشه کتاب در دستانم مچاله شد

○▪ چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید و ان برای شما بهتر باشد چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و ان برای شما نامناسب باشد


صفحه ۳۴ ، ناخودآگاه باز شد و ایه اول ان مرا مات و مبهوت کرد....

اشکم سرازیر شد! اما اینکار که مشکلی ندارد-!!!!

درد دست قرمزم مانع این شد که قرآن را نگه دارم، ان را روی میز گذاشتم و با اخم گفتم: من نمیخوام قرآن حفظ کنم! مگر زور است-؟؟؟؟

قلبم تیر میکشد ، از حرفی که در ذهنم پخش شده:

خدایی که بنده اش را اجبار کند، خدا نیست-!!!!!

○آنهایی که نمی توانند گذشته را به یاد بیاورند، محکوم به تکرار ان هستند?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید