اشک های چشمم را پاک کردم و سعی کردم لرزش دستانم را کنترل کنم
•خدایا-! چرا این کار رو با من میکنی-؟? من فقط میخوام کار مورد علاقم رو انجام بدم-!
نگاه تندی به قرآن روی میزم کردم، با خشم اون رو از میز برداشتم
••مادرم میخواد من تو رو حفظ باشم، هان؟ پس ببینم چه جوابی داری-!
قرآن را باز کردم، و اصلا به این فکر نکردم که کتاب خدا در دستم هست و باید با احترام برخورد کنم
صفحه ای را با غیض و غضب باز کردم، گوشه کتاب در دستانم مچاله شد
○▪ چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید و ان برای شما بهتر باشد چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و ان برای شما نامناسب باشد
صفحه ۳۴ ، ناخودآگاه باز شد و ایه اول ان مرا مات و مبهوت کرد....
اشکم سرازیر شد! اما اینکار که مشکلی ندارد-!!!!
درد دست قرمزم مانع این شد که قرآن را نگه دارم، ان را روی میز گذاشتم و با اخم گفتم: من نمیخوام قرآن حفظ کنم! مگر زور است-؟؟؟؟
قلبم تیر میکشد ، از حرفی که در ذهنم پخش شده:
خدایی که بنده اش را اجبار کند، خدا نیست-!!!!!