دیگر نمیگوید دوستت دارم
حتی دیگر فراموش کرده گیر الکی بدهد و دلم غنج برود که حساس است رویم
مهمم برایش
هیچ چیز مهم نیست
حتی من
روزی دنیایم بود
تمام زندگیم
و حالا...
پیشتر ها هنگام مصاحبت آنقدر سرمست یکدیگر بودیم که زمان و مکان همه بی اهمیت میشدند و حساب از دستمان در میرفت
و حالا ...
خیلی دور نیست زمانی که با شوق و ذوق برایم از روزمرگی هایش میگفت از زندگیش از خودش از همه...
و من بسان دیگر مردمان شهر نبودم که فقط توجه کنم
کلماتش ارمغان زندگی ام بود و چراغی روشن در میان تنهایی هایم...
دیری نپایید که این هم گذشت.
و حالا ...
در حسرت ساعتی بودم که گرمای وجودش را کنار خود احساس کنم، فقط بنشیند کنارم و من پرحرفی کنم و او باز مثل همیشه گلایه کند از زمین و آسمان
و حالا ...
هیچ نماند از دریای خاطرات جز حوضچه ای پر از درد
ناراحتی و مرگ ...
و چه سخت است درگیر کسی باشی که درگیر تو نیست.
و دلش جای دگر است
و دیگر حالش با تو خوب نمیشود...
یادم هست حالش بد بود
گرفته
سرد
میگفت دلش خون است از زندگی
و خدا فراموشش کرده
گفتم دنیا نمی ارزد به رنج پلک هایت
برای غم و غصه های زندگی هرچه بیخیال تر باشی، آسوده تری
گفتم بگذار کنار زندگی و هیاهوی آدم ها را
فکر گذشته را کنار بگذار و به فردا بیندیش
اشک های درد دیروز را پاک کن و دوباره شروع کن .
گفتم و گفتم
هرچه گفتم گفت حیف...
مهم نیست ...
کسی که باید باشد نیست ...
و این شد که آرام آرام دور شدیم از هم ...
ب همین سادگی
تلاش بیشتر بیفایده بود...
...