سید ارسلان واعظ
سید ارسلان واعظ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان زندگی(2)

کلافه بودم .. از نبودن هایش دیر جواب دادن هایش حتی اوقاتی که بود هم انگار دلش جای دیگری بود نمیدانم اما دیگر احساس میکردم که وقتش است دل بکنم از او از همانی که تمام زندگی ام بود نفس هایش برای من حکم صدای موج را داشت و بودنش دلیل تپش های قلبم چ شد، چگونه و حتی کجا را هم حتی دیگر فراموش کرده ام او هم به یاد نمی آورد فقط میدانم که اتفاقات خوب همیشگی نیستند یعنی فقط انگار مدت کوتاهی انگار در نزدیکی بهشت ساکن میشوی و سپس بازمیگردی به زادگاه قدیمی ات جهنم زندگی در خاطرات را بسیار دوست دارم زیرا تنها دلیل زندگی ام همان جاست و میدانم که دیگر جایی نمی‌رود . همیشه منتظرم میماند همیشه کارهایمان را مثل قدیم تقسیم میکنیم با همان لبخند همیشگی ... حتی زمانی هم که اذیتش میکنم دیگر نگران نیستم که نکند یکهو حالش خراب شود ، برود و پشت سرش را هم نگاه نکند... هی روزگار غریب در همین اندک زمان هم باز دور و دورتر می‌شود از من و من هم زل زده ام به این مناظر مسخره تا اندکی مثلا آرام بشوم از این اتش وجود حیف است که غروب به این زیبایی هم دیگر مرا سر ذوق نمی آورد...
دانشجوی روانشناسی و ژورنالیست علم گاهی نوشتن تسکین تمام درد ها می‌شود...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید