سایه
سایه
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

انتظاری واهی ولی عذاب آور

و کلمات اسلحه های  پری هستند که گاهی روح یک نفر را میگیرند بدون اینکه  به جسمشان خدشه ای وارد شود.
و کلمات اسلحه های پری هستند که گاهی روح یک نفر را میگیرند بدون اینکه به جسمشان خدشه ای وارد شود.

ساعت را نگاه کرد با خودش شمرد به تعداد انگشتان دستش منتظر بود. انتظار کاری با فرد میکند که هر دقیقه شب یلدایی طولانی به نظر بیاید.
بی حوصله شده بود همیشه این لحظات عذاب آور پایانی مانند موریانه ای سمج تن و روحش را می بلعید.
انتظار و باز هم انتظار....
ساعت به زنگ در آمد سه بار آهنگ کوتاه ولی ریتمیک.
از جا پرید دستی به چین دامن شیری رنگش کشید و لباس بافت شکلاتی رنگش را صاف کرد و با سرعت به سمت در رفت.
هر روز ساعت ۳ بعدازظهر پستچی بسته ها و گاها نامه های ابراز دلتنگی افراد را می آورد .
عجیب بود هر بار سرزنشش میکرد که در عصر تکنولوژی نامه و نامه نگاری چه کار عبث و بیهوده ای هست و نمی‌دانست دخترک دلخوش به دیدن دستخط پسر و بوییدن نامه ایست که از سمت دلبرش آمده.
پستچی بسته ی نسبتا بزرگ همسایه را داد و بعد از وارسی آدرس های بعدی سوار بر ماشینش شد و رفت.
دخترک پا تند کرد دنبال ماشین .
ایستاد ....
با چشمان روشن و امیدوارش التماس میکرد که بین این همه بسته حتما نامه ای از قلم افتاده.
و گشت و گشت و گشت و نبود....
تمام مسیری که با شوق دویده بود حال بی رمق طی میکرد.
هفته ی بعد راس ساعت ۳ باز هم خبری نشد.
و هفته ی بعد
و هفته ی بعد
و انتظار لعنتی که قصد جانش را داشت.
دخترک با دلی آزرده سمت نامه های قبلی رفت جعبه ی زیبای قرمز رنگ با تور های سفید که مخصوص نامه های پسر بود را باز کرد با دیدن عکس پسر به گریه افتاد و تمام نامه ها را خط به خط خواند و با هر کدام بغضی تازه مهمان جسم و جانش می شد.
تا اینکه رسید به کارتی مشکی رنگ ،با اکراه بازش کرد،خشکش زد، باورش نمیشد عکس پسرک بود متن تسلیت و.....
دوباره از اول خواند، اشک هایش بند آمده بود بلکه بتواند با دقت بخواند.
باورش نمیشد.
با سرعت دوید سمت تلفن خانه با استرس دو سه بار شماره را اشتباه گرفت.
خط مورد نظر خاموش می باشد بعدا تماس بگیرید.
لعنت به این اضطراب.
دور خودش می چرخید و ناخن انگشتش را می جوید یادش آمد پسرک همیشه مراقب این تیک عصبی اش بود.
دوباره به سمت تلفن خیز برداشت و شماره ی مادرش را گرفت.
بعد از چند بوق عذاب آور صدای سلام آمد.
مامان توروخدا بگو علی چی شده من دارم دیوونه میشم.
و اما مادر حدس زد دوباره قرص هایش را نخورده.
این سومین باری بود که دخترک زنگ میزد.
۵ ماه از سانحه ی تصادف علی گذشته بود و دخترک دچار افسردگی شدید شده بود و بدتر از این اصلا قرص هایش را مصرف نمی‌کرد بقیه برای حالش تاسف می خوردند و اما او شاد به خاطر دلخوش بودن به توهم بودن علی....

✍🏻سایه

عذابانتظار دوری داستان عاشقانه
به دنبال اسارت کلمه ها در بند صفحه ی سفید کاغذم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید