دوباره تمام وسایل داخل چمدان را نگاه میکنم. لباس ، شلوار، مانتو و روسری هایم همه و همه هستند، پس چه چیز را فراموش کرده ام؟ دستانم سمت قفل چمدان میرود ولی روی قفل ،انگشتانم می لغزد. باز نیرویی از ناکجا آباد سر و کله اش پیدا شده و ندای کاذبی درونم آرام نجوا میکند:« فکر کردی همه چی رو جمع کردی ریختی داخل این چمدون بزرگ؟ پس تو کدوم چمدون خاطراتش رو جا دادی؟ چطور میتونی راحت از خاطراتش رد بشی؟»
دوباره اشک هایم همدم خوبی برای خاطرات شیرین چندساله ای می شود که همچون زهر مهلک تمام تنم را نابود کرده است.
همیشه شنیده بودم جنس رفتن دلتنگی است، چه مایل باشی چه مجبور، چه خودت دل به رفتن داشته باشی چه از پیشت بروند در هر صورت چنان دلتنگ میشوی که در نیمه های شب دستانت تو را آرام در آغوش می کشند و بغض بی خبر مهمان گلوگاهت می شود.