هوای نسبتا سردی بر فضای جنگل حاکم بود اما اِما از آتش خشم،همچون زغال به دام افتاده ی آتش در گرما میسوخت.
چشم در چشم های به رنگ قهوه ی صبحگاهی مردی دوخت که قبلاً شریک غم و شادی اش بود ، همانی که در تنهایی شانه ای میشد برای گریستن و آغوشش پناهی بود امن و آرام.
ولیکن حالا نزدیک ترین دوری بود که میتوان به یک غریبه نسبت داد.
در سخت ترین برهه ی زندگی اش رها شده بود، بزرگترین لحظه ای که تمامی حس های مختلف یک انسان برایش قلدری میکنند.
در انتظار به دنیا آمدن پسرش بود ولی ترس ، امید ، ناامیدی، شادی، درد و... به سراغش آمده بودند.
تمامی اینها را تحمل کرد. دقایقی نگذشت که در باز شد و پرستار ها هر کدام نبض، یکی فشار و... را چک میکردند، اِما با بیحالی سراغ شوهرش را میگرفت اما پرستار ها هر کدام از پاسخ طفره میرفتند تا اصرار هایش جواب داد و شنید آنچه را که نباید می شنید.
تنهایش گذاشته بود، از زیر بار مسئولیت پدر بودن شانه خالی کرده بود، در سخت ترین و مهم ترین روز زندگی مشترکشان غیبش زده بود و حال بعد از ۵ سال پیدایش شده بود در حوالی خانه ای چوبی در وسط جنگلی که درخت هایش وفادار به زمین مانده اند.
جایی که اِما به تنهایی هم نقش مادر بودن را ایفا میکند و هم برای پسرش پدری.
اِماحق دارد، حق دارد که از عصبانیت دستانش بلرزد ، حق دارد با خشم و نفرت در چشمانش نگاه کند، چشمانی که از سوی همسرش جنگل های همیشه سبز نامیده میشد، حق دارد برای تک تک روز های آن ۵ سال حرف داشته باشد، اما سکوت میکند و اینبار چشم هایش لب به سخن باز میکند و مرد مترجم خوبی است برای نگاه های همسرش.
✍🏻سایه