روی صندلی های آهنی و بی روح بیمارستان نشسته بود ، با دو دستش سرش را قاب گرفته بود و ساعاتی پیش را با خودش مرور میکرد، وقتی که کلید را در قفل در چرخاند و با تاریکی خانه مواجه شد و ناگهان از میان تاریکی، همسرش را دید که همچون قرص ماه، با شمع های داخل کیکِ مقابل صورتش به او لبخند دندان نمایی می زد، ولی او با بی تفاوتی تمام برق ها را روشن کرد و سکوت بود و سکوت که میانشان حکمفرمایی میکرد ، شعله های شور و ذوق چشمان همسرش کم کم بی فروغ شد و او با بی رحمی تمام به تمام تزئینات خانه پوزخندی زد و با بی حوصلگی به اتاق رفت و زن ماند و شمعی که با آب شدنش قلب مهربانش را مچاله میکرد .
کاش از اتاق بیرون می آمد و از همسرش دلجویی میکرد تا از خانه بیرون نرود ،ولی دنبالش نرفت و اتفاقی که نباید می افتاد ، در آن شب کذایی افتاد.
ماشینی از ناکجا آباد پیدایش شد و همسرش را در آغوش خیابان برای همیشه مهمان خاکی کرد که هنوز برایش زود بود.
چند سال قبل را مرور کرد کار هر سالش همین بود، همیشه تمام ذوق همسرش را کور میکرد ، اما حال خاکسترِ تمام خاطراتِ بر باد رفته کورش می کند.
تا زمانی که دیر نشده قدر یکدیگر را بدانیم و همیشه یادآوری کنیم که چقدر دوستشان داریم چون خیلی زود دیر میشود، خیلی زود....!
✍🏻سایه