انگشتانش را روی کلاویه های پیانو به رقص در آورد . هر وقت دلش از عالم و آدم می گرفت به پیانو ی کنج اتاقش پناه می برد.
دوباره ماجراهای امروز در ذهنش مرور شد هر چند دست خودش نبود و انگار خاطرات قصد جانش را کرده بودند.
لحظه ای که با شور و ذوق رز های قرمز را از گل فروشی خرید ، لحظه ای که چشم های هیجان زده اش را در آینه بغل ماشینِ مشکی رنگی که جلوی در خانه اش پارک کرده بود می نگریست، زمانی که شلوار قهوه ای رنگ و لباس سبز لجنی مانندش را جلوی شیشه ی مغازه با دست صاف می کرد و سر تا پایش را به دنبال عیبی کوچک می کاوید.
به کافه رسید ،همان کافه ی همیشگی .
با اولین گام ،عطر خوش قهوه و نسکافه به پیشوازش آمدند و خوشآمد گویان مشامش را نوازش می کردند.
نور کم و فضای دنج و کوچک کافه با پوشش شکلاتی و کرمی هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. شاخه های بامبو که عاشقانه دور هم پیچ و تاپ خورده بودند چشم هر بیننده ای را مجذوب خودشان میکرد.
و اما در باز شد چشم های منتظرش نظارگر بود و نبود آنکه باید می بود.
یک ساعت گذشت و اما برایش به منزله ی یکسال بود ،تا چشم کار میکرد صندلی ها دوبه دو اسیر عاشقانی بود که برای قرار های عاشقانه کافه را بر گزیده بودند.
و اما انتظار به پایان رسید در باز شد و در چارچوب در زنی زیبا با پوششی شکیل نمایان شد.
بلند شد یا به احترام یا از شدت بهت و حیرت، دختری که تا قبل از این به خاطر سادگی و یکرنگی اش عاشقش شده بود حال کاملا فرق کرده بود.
کفش های پاشنه دار چرمش با کیف کاملا ست بود و کت و شلوار مشکی رنگش که بسیار با وقارش کرده بود. و اما از آن همه آرایش غلیظ تنها چیزی که پسر دید چشم هایی که اسیر غرور شده بود غروری کاذب.
یک قدم به سمت دختر رفت و سر جایش خشکش زد.
بامبو ها ، عطر قهوه و نسکافه، و حتی ساعت قهوه ای رنگ روی دیوار شوکه شدند و منتظر واکنش پسر بودند.
مردی کت و شلواری به رنگ بخت پسر وارد کافه شد. و اما شد آنچه نباید میشد .دستش را همچون پیچش بامبو ها دور کمر دخترک حلقه زد و اورا به سمت میزی راهنمایی کرد.
دخترک او را دید و اما در چشمان سرد و بی روحش پسرک غزل خداحافظی را خواند.
رفت برای همیشه روح از تنش رفت.
تمام مسیر آمده را تا خانه دوباره برگشت، بدون هیچ فکری فقط به دنبال پناهگاهش بود.
انگشتانش را روی کلاویه های پیانو به رقص در آورد.
✍🏻سایه