من هر چقدر فکر کردم نفهمیدم الان توی زندگیم بُردم یا باختم؟
این یه اصطلاحه که از پادکست"رختکن بازنده ها" به من منتقل شد.
من فکر میکنم اصلا بردن یا باختن در زندگی معنی نداره. چون ما یا میبریم یا تجربه میکنیم. چون وقتی ببازیم قرار نیست دنیا به آخر برسه. یا اگر ببریم به این معنی نیست که قراره زندگی پر از لذت و شادی داشته باشیم تا آخر.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که آیا مُردن یک باخت در زندگی است؟ یا بدنیا آمدن یک باخت است.
من احساس میکنم به دنیا آمدن، چون قرار نیست همه کار خارق العاده ای در زندگی شان انجام دهند . یا زندگی پر فراز و نشیبی داشته باشند که داستان زندگی شان یک فیلم سینمایی باشد.ولی واقعا اینطور نیست؟ زندگی یکنواخت.
باید حال و روزم رو ببینی صبح بیدار میشم و شب میخوابم باید دفترچه خاطراتم رو ببینی همه اش خالیه.
میدونی همه دوست دارند که بِبَرن . برنده شدن و پیروز شدن! ولی من از باختن بدم نمیاد. چون یادمیگیرم که باید بیشتر صبر کنم.
موفقیت بی نهایت بنظرم یک چیز کاملا احمقانه است. اینکه فکر کنم اگر معدل بیست شم مخِ عالمم و هیچ کس از من بهتر نیست.یا اگر فلان شغل رو بگیرم باهاش میتونم آینده ی خانواده ان رو تا صدسال حفظ کنم. یا اگر ده کیلو از وزن ام کم کنم قراره خیلی خوشگل شم.
بنظرم آرزوهای دائمی خیلی احمقانه تر از همه ی زندگی ایه . چون قشنگ معلومه که رسیدنی نیست.چون خودت هم توی دلت بهش مطمئن نیستی .انگار داری خودتو گول میزنی.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که من چه کسی هستم؟
کسی به جز اسمم؟کارم؟خانواده ام؟ یا حتی شهر زندگی ام؟ چون فکر میکنم چیزی به جز حافظه ی مغزم نیستم.