در انتظاری؟ میخواهم بدانم هنوز هم بیداری؟ نه از آن بیداری های دم سحر، بیدار، مثل خورشید.
یکروز به من گفتی شاید تقصیر تو نباشد، نفرین شده ای بدبخت؛ و من به تو گفتم:« اگر آرزو کنم که نفرین نشده ام، مرا میبخشند؟ بی انصافی نیست؟» و تو به من گفتی:« گناه پدر را که برای پسر نمینویسند، یک جای کار میلنگد ، راهش را پیدا کن» چشم هایم را بستم تا روزگار باز هم به من خنجر نزند و تو آرام از کنارم دور شدی آنقدر که حتی دیگر در محفظه چشمم جا نمیشدی.
آنموقع با خود میگفتم:« تقصیر من است یا او؟، نفرت، شعله ی یک شمع است که اگر بر زمین بیافتد جان میگیرد، همین بگو مگو ها و آرام پچ پچ کردند ها مرا از او متنفر میکردند، من کودکی ام را باخته بودم ، و حتی حالا که در اواخرین سال های نوجوانی ام هستم آن را از دست داده ام، هیچکس به من نگفت که چگونه خوشحال باشم یا حتی چگونه به گردش با دوستانم بروم که مدام دچار فکر های عصبی و تشنج های روحی نشوم، هیچ کس به من نگفت کجای کار می لنگد، یا تشویقم میکردند یا عذابم میدادند، اینجا جهنم بهشت نما است، یک جای دور از خیال. یک جایی شاید بین دشت های دور کویر، یا شاید در کنار جوی آب های گیلان، نمیدانم ...»