یه روزی میفهمیم که تنها سرمایههای زندگیمون، رفیقهای واقعیمون بوده...
بعد شاید یه روزی که اسم هیچ کسی یادمون نیاد اسم رفیقهامون بیاد...
مثل دوستِ خالم.
آلزایمر گرفته بود
هیچ کس یادش نبود بچه، شوهر، خانواده، دوست خیلی حرف نمیزد.
اما خالم هنوز بعد ده سال از شروع بیماریش بهش سر میزد.
یه روز سرمیز شام به خالم گفت افسانه! اون نمک رو میدی.
دختراش ذوق کردن و گفتند: مامان تو این خانم رو میشناسی؟
یه طوری که انگار هیچ اتفاقی توی این ده سال بیماری نیفتاده گفت: وا یعنی میگی من رفیق صمیمیم رو نمیشناسم؟ بعد درحالی که رو میکرد به افسانه زیرلبی گفت: افسانه اینا چی میگن کین اصن؟