استرس، ناامیدی ترس
تمام واژههایی است که بین سلولهای بدنم خط راهآهن کشیدهاند. بعد واگنهایی که بارشان پوچی است مثل قطاری سریعالسیر از این طرف بدنم به آن طرف میروند.
ایستگاه آخر کجاست؟ کسی نمیداند.
بعد تو میآیی. همهی قطارها متوقف میشوند.
برای چند لحظه
همان چند لحظهای که در آغوشِ تو پناه گرفتهام.
با دستانم سخت بغلت میکنم. سخت انگار که دم پرتگاهی باشم پاهایم در هوا برقصند و تو آن تکدرختِ لبِ پرتگاه باشی که اگر کمی سستتر بگیرمت سقوط در انتظارم است.
دستهایت شاخههاییاست که مرا از درهی تاریکِ ترسها نجات میدهد. بعد گوشم را نزدیک قلبت میگذارم. صدای تپش نیست که میآید قطارها پشت سر هم در قلبت در تردد اند. با تعجب نگاهت میکنم تو هیاهوی درونت از من بیشتر است بعد به رویم لبخند میزنی موهایم را نوازش میکنی طوری بر سرم بوسه میزنی انگار که نمیدانم چه آشوبی درونت هست. نمیخواهم بغض کنم میخواهم بگویم دختری که تو تربیت کردی قویتر ازینهاست اما پس چه کسی واگنهای پر از استرس، ترس و ناامیدی تو را متوقف میکند؟
از بغلت دل میکنم تا به سمت اتاقم بروم خواب شاید راه درمان باشد. صبح قبل از اینکه چشمانم را باز کنم صدای سوت قطار و بعد حرکت آن در سرم میپیچد. چشمانم را که باز میکنم مسابقه شروع میشود باید بدوم. اینجا اگر کسی بیوفتد زیرپایشان له میکنند باید بدوم نه برای برنده شدن غفلت کنم بقیه روی بدنم میدوند.