"اگر پی داشتیم
اگر پیاز داشتیم
اگر آب داشتیم
اگر دیگِ همسایه اینجا میبود،
پیپیازی میخوردیم."
این یه ضربالمثل از زمان قحطیِ بزرگ تهران دورهی جنگ جهانیِ دوم است که مردم همین نان ساده را هم نداشتند. یعنی این قدر برای خوردن پیپیاز (پیاز و چربیِ گوسفند) ندار بودند.
نمیگم اوضاع به اون بدیهاست. ولی همچین فوقالعاده هم نیست.
استیصال
هر لحظه از میان سیاهیها نزدیکتر میشود.
بعد با خودم میگویم.
اگر تو ماندنی بودی....
اگر فلانچیز را داشتیم...
اگر بیسارچیز کنارمان بود...
اگر تجهیزات همسایه اینجا میبود...
اندک آرامشی برای آینده داشتیم..
بعد نَکه فکر کنی این فلانها و بیسارها چیزهای خاصی باشند؛ نه.
قدر همان آب، پیاز و پی در ضرب المثلِ بالا از اولیهترینهایی هستند که شرایط صعبالوصولشان کرده.
اما حالا میشود آرزو.
موشکها پرواز میکنند و گلهایی که از دشتِ خیالیِ آرزوها برایم چیدی پودر میشوند در هوا.
بعد تنها شاخهی وحشیِ سمِج امید میماند؛ مثلِ پیچکی که خار داشته باشد، دور تنم حلقه میزند و بالا میرود. طوری که از دردش شروع به دویدن کنم. خطِ شروع اما کیلومترها تا من فاصله دارد.
چارهای نیست.
بدویم برای امیدهای هنوز به گِل ننشتهیمان.