کودکی بودم ۱۰ ساله، یک سریالی میدیدم دلم میخواست بزرگ شوم و مانند قهرمان آن سریال در راه مبارزه با رژیم جان بدهم. بعدتر نوجوانی بودم شاید ۱۵ ساله، آخرین دفاعیهی خسرو گلسرخی را برای هزارمین بار پلی میکردم و دلم میخواست بزرگ شوم و مانند او با بیان راسخم ستونهای بیدادگاههای رژیم را به لرزه درآورم.
بعدترهایش پیچیده است و پر فراز و نشیب، ساده و کوتاه بگویم یک جایی به خودم آمدم و دیدم دیگر مبارزه یک رویای فانتزی که خیالت از عدم وقوعش با همهی دشواریهایش راحت باشد، نیست؛ مبارزه را در نزدیکی خودم استشمام میکردم، در آدمها و جمعها و محیطهایی که اهل مجاهده بودند. دوستانی پیدا کرده بودم بهسان مائدههای آسمانی. گاهی در خلوت به او که نزدیکترین است میگفتم عجب خدایی هستی! از کجاها مرا بیرون کشیدی و به کجاها مرا کشاندی... من کجا و این انسانهایی که اینهمه بوی تو میدهند کجا... من کجا و تجربهی محبت متقابل شهید دست از جان شسته کجا... من کجا و یک دنیا مشغلهی بلند و متعالی کجا...
چند سال اول همچون محرومان از همهچیز فقط با ولع، طیبات و مطهرات میجستم. از خواندن و شنیدن و آموختن حقیقتهایی که انگار دو دهه از عمرم همهی کائنات تلاش کرده بودند از دسترسم دور باشند، سیر نمیشدم. کمی که گذشت احساس کسی را داشتم که معجزهوار بوی یک میوهی بهشتی را شنیده و میخواهد همهی عالم آن طعم شورانگیز و بیدارکننده را بچشند.
و عقل و معرفت امروزم میگوید انقلاب اسلامی از آن میوههاییست که معجزهوار به دستمان رسیده؛ نعمت است، شکرش بگوییم فزون میشود و به کفرانش راضی شویم، خدا نخواهد، از کف میرود...
معتقدم در دورانی چشم به جهان گشودهام که بشر خسته و کلافه و بیرمق از جنگیدن با نفس، دیگر با همهی توان میخواهد صدای شماتتگر فطرت را خاموش کند و نفسخواهی را به رسمیت بشمارد، قانونی کند، زیبا جلوه دهد و حتی گاهی لباس فطرت بر تنش کند؛ آه از جنایتهایی که همین آخری میکند... تو گویی بشر امروز میخواهد فریاد بزند من نمیتوانم فرشته باشم! بپذیرید و بگذارید شیطان باشم و زیبایی را در همین منِ شیطانِ نامذموم ببینید.
و همچنان معتقدم انقلاب اسلامی یک فریاد بزرگ بر سر این حرکت بشر امروز بوده و هست و ان شاءالله که تا آن نقطهی نورانی نهایی خواهد بود. فریادی که میگوید من انسانم! و میخواهم انسان بودن را با همین وسوسههای شیطانیاش و با همین ارادههای فرافرشتگانیاش به عالیترین درجهی ممکنش به ظهور برسانم!
انقلاب اسلامی را تا اینجای عمر یک ادعای بزرگ شناختهام.
ادعایی که هرآنچه از جنس علم بیاید، روی کاغذ باید پروندهاش را بالاخره یکجایی مختومه اعلام کند؛ آخر در این دنیایی که افسارگسیخته نفسخواهیهای زیبانما آراسته میشوند و زیبایی حقیقی فطرتخواهیها تکذیب، جمهوری اسلامی ایران بر اساس کدام علم مدرن و کدام منطقی روی نقشهی عالم دوام دارد؟
و اما ادعایی که تنها حقیقتی از جنس ایمان بقایش را متضمن میشود! ایمان به همهی وعدههای الهی، ایمان به قدرتی که فراتر از همهی قدرتهاییست که گاهی تن و روانمان را از میزان اثرگذاریهایشان میلرزاند، ایمان به تکالیفی که نمیدانیم نتیجه میدهند یا نه اما عالم محض مطمئن است و...
انقلاب اسلامی برای من موجودیست که از های و هوی و ابزار و سیاههی دشمنش نمیترسد بلکه به بلندای آرمانش قد علم کرده و از ایمان به غیب و به آن وجود اعلی که همهی این بازی دو روزهی دنیا در دایرهی ارادهاش محاط گشته، دست برنمیدارد.
از حالایم بخواهم بگویم، دلم میخواهد من هم همچون انقلاب اسلامی "انقلابی" باشم، ایمن، پرغرور، پیشرو و پاینده!