بسیاری از ما در برههای از زندگیمان از خواندن کتابی مثل کیمیاگر لذت بردیم. کتابی که به ما نشان داده کسی روزی از وضع فعلیش خسته شده و از جا برخواسته تا زندگی بهتری را تجربه کند و در این مسیر تجربه های جذابی به دست آورده و در نهایت به یک نتیجه خاص میرسد.
از این دست کتاب ها کم نیستند! در یادداشت معرفی کتابهایی مثل کیمیاگر در وبلاگ طاقچه چنین کتابهایی را معری کردیم. اما در این یادداشت میخواهم بگویم چرا چنین کتابهایی برای من چندان جذاب نیستند.
اولین نکته درباره این کتاب ها این است که نسخه واحدی برای همه آدمها میپیچیند. یعنی نشان میدهند فردی معمولی خودش تصمیم گرفته پیشرفت کند، پس سختیهای سفر را متحمل میشود و در نهایت با قدم گذاشتن در این مسیر به معنای واقعی زندگی دست پیدا میکنند. اما واقعیت زندگی چیست؟ آیا اساسا پیدا کردن معنای زندگی واقعیت زندگی است؟
یادم میآید چند ماه پیش مقالهای از زندگی هیپیوار عدهای در جزیره هرمز در گاردین منتشر شد و در توییتر عدهای شروع کردند به نقد این مقاله. راستش من هم جزو منتقدین این کار بودم. اگر بخواهیم مازلو وار به زندگی آدمها نگاه کنیم، اولین نیازهای هر کدام از ما خوراک و پوشاک و سرپناه است. در واقع باید اولین نیازهای ما به طور کامل و با حداقلی از کیفیت برطرف شوند تا بتوانیم به مرحله بعدی که امنیت و در نهایت امر خوشکوفایی است فکر کنیم. اما شما در نسخهای که کتاب هایی مثل کیمیاگر برای ما میپیچند و یا همین هیپیهای ایرانی میپیچند، این اصل که برای همه این حرفها باید شکمسیر بود، در نظر گرفته نمیشود. نمونهای از این تفکر را در بین کسانی میبینیم که همه مردم را تشویق میکنند زندگی کارمندی را رها کنند و کسب و کار شخصی! خودشان را داشته باشند. راستش این هم واقعیت اجتماعی و شرایط زندگی را در نظر نگرفتن را در خودش مستتر دارد. یعنی گوینده بدون در نظر گرفتن شرایط مخاطبش، این حرف را میزند.
اما، چرا این جور کتابها پرطرفدار میشوند. اگر همان یادداشت وبلاگ طاقچه را بخوانید، میبینید همه آن کتابها جزو کتاب های پرفروش و محبوب هم هستند. به نظر من این ماجرا از غریزه ما بر میآید. حس خلسهای که بعد از خواندن این کتاب و کتابهای مشابه آن به آدمها دست میدهد، علت اصلی است. وقتی این کتاب ها را میخوانیم، حتی اگر دقیق عمل نکنیم، حس اینکه اگر شروع کنیم به این سفر درونی و شروع کنیم به تغییر، به معنای غایی زندگی دست پیدا میکنیم. اگر الان نرسیدیم به جایی، برای این است که صرفا شروع نکردیم. مگرنه همه ما می توانیم به معنی غایی زندگی دست پیدا کنیم.
سیدارتها کتابی است که به معنای واقعی شبیه کیمیاگر است. این کتاب در بازهای در اروپا پرطرفدار شد. خیلی از گروههای طرفدار این کتاب دراگبازهای قهاری هم بودند! دیگر خودتان تا ته ماجرا را بخوانید! (پیشنهاد میکنم یادداشت من در وبلاگ طاقچه درباره معرفی هرمان هسه را حتما بخوانید) من شخصا بین تفکر پائولو کوئیلیو و هرمان هسه شباهتهای بسیاری میبینم و بین تفکر و آرا این دو نویسنده با نویسندههای کتابهای موفقیت و خودیاری هم تفاوت کمی وجود دارد!
در نهایت، باید این را بگویم که دیگر سعی میکنم کمتر در دام کتابهایی که «تجویزی» محسوب میشوند و به تو مسیر زندگی و چه بکن و چه نکن را قصد دارند بگویند، بیفتم. کتاب باید بعد از آخرین کلمهاش در من سوال ایجاد کند. نه اینکه بعد از خواندنش حس کنم مخدر مصرف کردهام و به قولی در آسمانها هستم!