پشت میز نشستم و دارم تلاش می کنم 5 صفحه ی آخر از جزوم که برنامه داشتم امروز بخونم ، تموم کنم.
صدای رعد برق میاد.
"تو کجایی ، تو کجایی آخر کجا دور از مایی؟"
دلم می خواد برم کنسرت بمرانی ، آره قراره برم ، میرم.
پرده رو یه ذره کنار می زنم.
آسمون یه رعد و برق شدید میزنه طوری که همه جا روشن میشه .
خوب یادمه اولین باری رو که چنین رعد و برقی دیدم ، حیاط خونه ی خاله شهرزادینا بود یه رعد و برق بزرگ زد و همه جا روشن شد .
« یه رعد و برق میتونه شبو روز کنه »
کشف جدیدمو به بقیه ام گفتم ولی هیچکس هیجان زده نشد . چرا باید کسی هیجان زده میشد اصلا؟
چند لحظه بعد از اینکه دفترمو آوردم تا حس خوب و ساده ی الانمو بنویسم بارون باریدن گرفت
چشمامو بستم و چند لحظه گوش دادم.
قشنگ برای بعضی چیزا کمه ، این حس ، این حس بیشتر خوشگله
کاش میشد رفت و تو خیابون دوید.
این پست رو منتشر می کنم برای اینکه این سد درست شده ی "جدی گرفتن" رو بشکنم.
جدی گرفتن خودم ، جدی گرفتن آدما ، جدی گرفتن زندگی...
میخوام تمرین کنم جمله ی "من کامل نیستم ولی کافی ام" رو
و آسون گرفتن
و از سر بگیرم نوشتن های ساده و بی دغدغه رو
ممنونم که خوندی
اینم هدیه ی من به تو :) :
« گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت بگذار ببرد تو را هرجا که دلش خواست
که یادت باشد زندگی ، شوخی به اشتباه جدی گرفته شده ی ماست » / پریسا زابلی پور
من برم تموم کنم 5 صفحه رو!
شب و روزتون بخیر!
راستی اگر دلتون مثل من برای خوندن زهرای عزیز رفت میتونید از کانال خودش به آیدی zahrabaghalzadehh دانلود کنید :) البته خودتون تو پیجش میرفتید متوجه میشدید صرفا گفتم که یوقت از دست کسی نره
سبا
آخرین دقایق 14 اردیبهشت 1401