ویرگول
ورودثبت نام
سـبا
سـبافعلا هیچ
سـبا
سـبا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

سلام از یه شب بارونی آروم!

پشت میز نشستم و دارم تلاش می کنم 5 صفحه ی آخر از جزوم که برنامه داشتم امروز بخونم ، تموم کنم.

صدای رعد برق میاد.

"تو کجایی ، تو کجایی آخر کجا دور از مایی؟"

دلم می خواد برم کنسرت بمرانی ، آره قراره برم ، میرم.

پرده رو یه ذره کنار می زنم.

آسمون یه رعد و برق شدید میزنه طوری که همه جا روشن میشه .

خوب یادمه اولین باری رو که چنین رعد و برقی دیدم ، حیاط خونه ی خاله شهرزادینا بود یه رعد و برق بزرگ زد و همه جا روشن شد .

« یه رعد و برق میتونه شبو روز کنه »

کشف جدیدمو به بقیه ام گفتم ولی هیچکس هیجان زده نشد . چرا باید کسی هیجان زده میشد اصلا؟

چند لحظه بعد از اینکه دفترمو آوردم تا حس خوب و ساده ی الانمو بنویسم بارون باریدن گرفت

چشمامو بستم و چند لحظه گوش دادم.

قشنگ برای بعضی چیزا کمه ، این حس ، این حس بیشتر خوشگله

کاش میشد رفت و تو خیابون دوید.

این پست رو منتشر می کنم برای اینکه این سد درست شده ی "جدی گرفتن" رو بشکنم.

جدی گرفتن خودم ، جدی گرفتن آدما ، جدی گرفتن زندگی...

میخوام تمرین کنم جمله ی "من کامل نیستم ولی کافی ام" رو

و آسون گرفتن

و از سر بگیرم نوشتن های ساده و بی دغدغه رو

ممنونم که خوندی

اینم هدیه ی من به تو :) :

https://www.instagram.com/tv/CcI48yFvnLL/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

« گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت بگذار ببرد تو را هرجا که دلش خواست

که یادت باشد زندگی ، شوخی به اشتباه جدی گرفته شده ی ماست » / پریسا زابلی پور

من برم تموم کنم 5 صفحه رو!

شب و روزتون بخیر!

راستی اگر دلتون مثل من برای خوندن زهرای عزیز رفت میتونید از کانال خودش به آیدی zahrabaghalzadehh دانلود کنید :) البته خودتون تو پیجش میرفتید متوجه میشدید صرفا گفتم که یوقت از دست کسی نره


سبا

آخرین دقایق 14 اردیبهشت 1401



۱۸
۱۰
سـبا
سـبا
فعلا هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید