سـبا
سـبا
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

سلام از یه شب بارونی آروم!

پشت میز نشستم و دارم تلاش می کنم 5 صفحه ی آخر از جزوم که برنامه داشتم امروز بخونم ، تموم کنم.

صدای رعد برق میاد.

"تو کجایی ، تو کجایی آخر کجا دور از مایی؟"

دلم می خواد برم کنسرت بمرانی ، آره قراره برم ، میرم.

پرده رو یه ذره کنار می زنم.

آسمون یه رعد و برق شدید میزنه طوری که همه جا روشن میشه .

خوب یادمه اولین باری رو که چنین رعد و برقی دیدم ، حیاط خونه ی خاله شهرزادینا بود یه رعد و برق بزرگ زد و همه جا روشن شد .

« یه رعد و برق میتونه شبو روز کنه »

کشف جدیدمو به بقیه ام گفتم ولی هیچکس هیجان زده نشد . چرا باید کسی هیجان زده میشد اصلا؟

چند لحظه بعد از اینکه دفترمو آوردم تا حس خوب و ساده ی الانمو بنویسم بارون باریدن گرفت

چشمامو بستم و چند لحظه گوش دادم.

قشنگ برای بعضی چیزا کمه ، این حس ، این حس بیشتر خوشگله

کاش میشد رفت و تو خیابون دوید.

این پست رو منتشر می کنم برای اینکه این سد درست شده ی "جدی گرفتن" رو بشکنم.

جدی گرفتن خودم ، جدی گرفتن آدما ، جدی گرفتن زندگی...

میخوام تمرین کنم جمله ی "من کامل نیستم ولی کافی ام" رو

و آسون گرفتن

و از سر بگیرم نوشتن های ساده و بی دغدغه رو

ممنونم که خوندی

اینم هدیه ی من به تو :) :

https://www.instagram.com/tv/CcI48yFvnLL/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

« گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت بگذار ببرد تو را هرجا که دلش خواست

که یادت باشد زندگی ، شوخی به اشتباه جدی گرفته شده ی ماست » / پریسا زابلی پور

من برم تموم کنم 5 صفحه رو!

شب و روزتون بخیر!

راستی اگر دلتون مثل من برای خوندن زهرای عزیز رفت میتونید از کانال خودش به آیدی zahrabaghalzadehh دانلود کنید :) البته خودتون تو پیجش میرفتید متوجه میشدید صرفا گفتم که یوقت از دست کسی نره


سبا

آخرین دقایق 14 اردیبهشت 1401



فعلا هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید