در تمام سال های زندگی ام و به خصوص یکی دو سال اخیر به سبب شرایط موجود در کشور از تورم و تحریم گرفته تا نداشتن امنیت جانی و مالی در خانه و بیرون از خانه و روز به روز ناامید تر شدن و بیشتر فرورفتن در این مرداب که بنیادین ترین حقوق ما از جمله مسکن روز به روز برایمان رویایی تر و دست نیافتنی تر میشود و و و...
رنگ نگاه من و هم نسل هایم به این کشور همواره با حسرت همراه بوده.
و تمام دغدغه مان پیدا کردن یک کشور مقصد برای تبدیل شدن به یک خارجی درس خوان و کاری ،
آیلتس ، معدل ، پول ، زهرمار زبان آلمانی و فرانسه ...
و می دانی این کشور هیچوقت برای ما خانه نبود مسافرخانه ای بود موقت که رئیس و خدمه و هرکس که دستش میرسید شب ها می آمد از اموالمان برمیداشت و یک سیخونک بهمان میزد و با خنده از اتاقمان فرار میکرد تازه اگر شانس یارمان بود! که اگر نبود اتاقمان را آتش میزدند و زنده زنده میسوختیم یا با رگبار به جانمان می افتادند و گاهی حتی بعضی هایمان که اعتراض میکردیم زندانیمان میکردند که تا ابد در مسافرخانه ی مذکور بمانیم چون که میدانستند آزاری بیشتر از این نمی توان رساند.
چند سال پیش به واسطه ی روحیه ی وطن دوستم وقتی میشندیم که کسی با حسرت و پوزخند میگوید کاش جای دیگری به دنیا می آمدم برایم مسخره و نفرت انگیز بود ولی حالا چه؟
حالا همه چیز _همه ی آن عشق و ارق و امید_ پریده و فقط حسرت مانده بر جا.
میدانی زندگی ما از ابتدا همین طور رو هوا بوده
و هروقت در افکارمان خواستیم از دو سه سال جلو تر برویم نتوانستیم چون معلوم نیست وضع چه خواهد بود و دچار فقدان رویابافی در رابطه با آینده ایم.
آینده ای که در هرکجای دنیا تصورش کنی شیرین بنظر نمیرسد.
و ما جنگیدیم روزگاری با خودمان تا دل بکنیم و خودمان را قانع کنیم ارزشش را دارد یا ندارد
روزگاری با خدمه ی این مسافرخانه و رؤسایش تا امیدی بیابیم برای سر کردن این زندگی و گاهی هم با خدایی که نهال ما را در این سرزمین کاشته.
میدانی این حرف ها را خیلی ها زده اند.
بعد از من هم خیلی ها خواهند زد و لعنت به این تکرار و عدم وجود تغییر در این چرخه.
دوست داشتم بروم دور از شهر و فریاد بزنم این حق ما نبود ولی فعلا جایی جز اینجا ندارم و خب
همین.