هرجور بررسی میکنم دیگر نمیتوانم به اندازه کافی با اندیشههای عادیام سرکنم. مرگ، نابودی، افسردگی، پریدن از روی پل مدیریت، پل هوایی سرگیشا اینور بیآرتی، پل هوایی سر گیشا آنور بیآرتی و باقی پلهای شهر دیوانهام کردهاند.
اینطور با این ناامیدی گیریسگونهای که لای موها و انگشتها و ناخنها و دیگر جاهایم گیر کرده اصلا چطور میشود بلند شد ایستاد و یک مسیر را انتخاب کرد و بدون مصرف مرتب ماریجوانا ادامه داد؟
چطور میشود بااراده و قدرتمند از جا بلند شد درحالیکه آدمی در انتهای تمام راهها زنش فاحشه شده و پدرش _صرفا_ درآمده.
ایران بمانم که زیر کیلوکیلو مشکل و مسئله ی اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و امنیتی و محیطزیستی و بیکاری و مسکن و تبعیض و رانتخوری و از ایندست مسخرهبازیها جان دهم یا وسایلم را توی چمدانم بریزم و پول جهیزیه ام را دلار کنم و بعد از هزاران متر دویدن در ماراتن پذیرش و زبان و ویزا و سفارت و بلیط و اجاره خانه و اقامت و گذرنامه و هزارجور سروکله زدن با هزار و یک جور بلانسبت شما حرامزاده بنشینم کنار پنجره ی اتاقی در یکی از شهرهای اروپای غربی و بنالم از حقوق بخور و نمیرم؟ یا اصلا از این ننالم و غر بزنم بابت سیستم گرمایشی؟ اصلا فرض کنیم خیابانهای آن شهر بوی شاش ندهد آنوقت گریه کنم از بابت تنهایی و غربت و کثافت غروبهای ابری آنجا؟ زنگ بزنم مادرم و بعد از قطع کردن ویدیوکالی که هزارجور ادا دراورده تا چهار بار صدا و تصویر جابهجا کند بنشینم زار بزنم چنگ روی صورتم بیاندازم؟
میبینی انگار به معنای واقعی کلمه _لیترالی_ هیچکجا برایمان نریدهاند و مشکل به همینجا هم منتهی نمیشود که اینها اول ماجراست.
من زن جوان دانشجوی ایرانی تا همینجای جمله هم پیداست که در چه ابعادی گمشدهام.
سال چهارم کارشناسی که ما بچههای کول و خفن مهندسی سال آخر نمیخوانیمش رسیده و حالا باید تصمیم بگیرم که چه خاکی باید به سر ریخت؟
معاشرت با بچههای علوم اجتماعی پاک دیوانهام کرده و گاهی که کنار خودم تنها نشسته ام فکرم مدام درگیر این است که من هم به اندازه ی آنها در تغییر این سیستم کاپیتالیستی بیفایده ام، که هیچکداممان نمیتوانیم زیر طبقههای اجتماعی بولدوزر بیاندازیم و آن ها را از نو ویلایی بسازیم، هرکاریاش هم که بکنیم فرم همان فرم است و در نظر گرفتن آلتنرناتیوها جز یک شوخی نیست، چپ هرگز نفهمیده و راست هم نمیخواهد که بفهمد.
بعد دچار بحران میشوم که در هجوم بیپایان این جبر و ناتوانی میخواهم همچنان بنشینم کد سیشارپ بزنم؟ یا الگوریتم بنویسم و درباب هوش مصنوعی سال ۱۹۹۵ بخوانم؟ بهراستی این قرار است نقش مهم من در این ۴۰-۵۰ سال باقی مانده ی زندگی باشد؟
یا انتخابم این است که بیدلیل و مسخره با یک تصمیم ناگهانی کنکور روانشناسی ثبت نام کنم که همه چیز را همزمان از دست بدهم؟
من نمیدانم میخواهم کدام سمتی بروم و هیچ راهنمایی هم نیست. (اگر صدای معلم دینی در مغزم را کم کنم که همواره اصرار داشت رو به دین که بیاوری مشکلات خودشان یَکی یَکی بار میبندند و اراده ی قدرتمند اسلامی راه را به تو نشان خواهد داد، که راه اصلی قرب الی الله است و تو حتی این مسیر را هم پاک باختی عزیزکم.)
همانطور که شاهدید اینچنین شد و انچنان شد و هرچه شد من را به این نقطه رساند که چند راه بیشتر ندارم.
راه اول همانطور که عرض کردم پل است.
بدی نیست فقط کمی درد دارد و این هم محتمل است که خدای را شوخی بگیرد و بزند افلیجمان کند که تا آخر عمر با این وضعیت پله و پلهبرقی ای که شهرداری برایمان دست و پا کرده دیگر نتوانیم این پلن شکستخورده را از نو اجرایی کنیم.
راه دوم در پی گرفتن فلسفههای گوناگون پوچگراییست که هیچ.
راه سوم پی گرفتن از روانشناسی راندا برنی است که از دوران نوجوانی موردعلاقهام بوده و مدتی در این چند سال انسانهای هیچی ندان و متوهم من را از آن دور کردند که از این نقطه به بعد امیدوارم کائنات بهشان رحم کنند.
جمعه هفته پیش انرژیهای کیهانی باعث آمدن یک ویدیوی فوقالعاده در اکسپلور اینستاگرامم شدند که من را به یک ویدیوی یوتیوب من باب ژورنالنویسی راهنمایی کرد.
خانومی حدود ۴۰ دقیقه از انرژیها برایم گفت، از دفتر شکرگزاری و بورد آرزوها. از این گفت که هرآنچه بنویسی محقق میشود، بد به دلت راه نده و از افعالی که با حرف ′ن′ آغاز میشوند دوری کن.
انرژیهای کیهانی را به بردگی بگیر و در راستای اهدافت شلاقشان بزن. (راستش من هم همیشه در جریان بودم که غرق در انرژیهای سیاه هستم ولی شاید از آنجایی که به اندازه ی کافی وایت نیستم از این منظر بهش نگاه نکرده بودم.(جوک پسرنوجوانانهای هیچوقت من را نمیخنداند و الان هم خوشحال نیستم زیاد.))
از این گفت که نوشتن خواستهها و مقصر دانستن خویشتن در نداشتنها و نرسیدنها اتفاقا سوخت قدرتمندیست و این شرم ناشی از احساس ضعیف بودن در برابر زندگی سبب میشود که مثل سگ آنقدر بدوی و بالا و پایین بپری که بالاخره تو را دستاوردی حاصل شود.
راست هم میگفت.
بخش مهمی از نرسیدنهای شخص من مستقیما با واقعنگریام ارتباط دارد. واقعنگری در این جهان ناجوانمرد یکجورهایی معنی ناتوانی میدهد.
ولی اگر چنین ذهنیت منفیگرایانه ای نداشتم و هرشب آرزوهایم را مرور میکردم و هرروز صبح پنج خط در باب آنچه بابتش شکرگزارم مینوشتم و دو کیلومتر میدویدم و استوری میکردم و کل روز سرخط افکارم را به خواستههایم اختصاص میدادم شاید الان به بخشی از آنها رسیده بودم، شاید هم به جای این انسان افسرده ای که هستم یک انسان مضطرب روانپریش شرمگین میبودم.
راستش را هم اگر بخواهید یک ژن شیرازی در دیانای من هست که همیشه کولهباری از خستگی را به دوش میکشد و من را یاداور میشود که حوصله ی این اضطرابها را ندارم. همین افسردگی و خمودگی و پژمردگی بیشتر جواب احوالات من هستند تا سگگونه دویدن.
با این حال پلن دویدن را این روزها موافقم.
هرچند به دو دقیقه نکشیده نفسم میبرد و دلم هوای تخت خواب را میکند _لعنت بر این ارثی که ما بردیم_ آن لحظههای دویدن لحظههای خوبی برای جنگ سخت است.
جنگ با آن زن غمگین ناامیدی که در قعر وجودم دراز کشیده و به سقف خیره شده و hand over hand گوش میدهد و جواب هیچ سوالی را نمیداند.
که دویدن تمام آن کاریست که نمیخواهد هیچوقت انجام دهد.
وقتی که میدوم با او و با تمام افرادی که دوستش دارند و ندارند میجنگم.
دویدن برایم مثل بیدلیل گریه کردن است، شروعش میکنم و خاطرههای بد به نوبت روی مانیتور افکارم پلی میشوند و هلم میدهند.
"بدو/گریه کن برای آن لحظه، برای آن حرف، برای آن شخص."
میدوم و _اکثرا_ گریه میکنم برای جملگی آنها.
تمام که شد دیگر انرژی زیادی در وجودم باقی نمیماند و معمولا خواب میبردم و در دنیای خودش جای بهتری به من میدهد. (اگر خدای را شوخی نگیرد.)
خوب است که در این راستا تشکر کنم از واحد تربیتبدنی و استاد سختگیرم، فهیمه برای سنگینتر کردن ایده ی دویدن و پدرم که همیشه با خریدن لباسهای زشت گران باعث استارت خوردن گریههای بیدلیل احمقانه ام میشود.
هرچند که با تمام این اوصاف انسان تا کجا بدود؟ تا کدام لحظه در شب زار بزند؟
ممنونم که مطالعه کردید و همچنین ممنون از سروران عزیزی که در نوشتن این پست ما را یاری رساندند، امید است که خوب از آب درامده باشد هرچند جای کار داشت ولی نقص را مثل همیشه در آغوش گرفتم که در فرایند بهبودش بخشم._مثلا_
این چند وقت بسیار استندآپ کمدی تماشا میکنم و با خودم در گفتوگوهایمان درگیر این سوال بودیم که خب تو اگر بودی چطور؟
هرچند قطع به یقین این نوشته آنچنان طنز نمینماید آما راضی ام. (امیدوارم بغضتان نگرفته باشد.)
خلاصه که خوشحال میشم بنویسید نظرتون رو، قربان شما فعلا.