دلاتا چند این صورت پرستی
قدر بر فرق هستی زن که رستی
غم هر بوده و نابوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند .....
چو رندان خیز و چابک دستی ای کن
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد
که از میخانه یابی روشنایی
کنی با پاکبازان ، اشنایی
دم از غم زن اگر شادیت باید ....
خرابی جوگر ابادیت باید
اگر خواهی ز محنت رستگاری
به کمتر زان قناعت کن که داری
سریر سلطنت بی داوری نیست
غم صاحب کلاهی سرسری نیست
طمع گستاخ شد بانگی بر او زن
هوس را نیز سنگی بر سبو زن
اگر روحت ز الایش سلیم است
رسیدن در صراط المستقیم است
وگر در چاه نفس افتی به خواری
تو معذوری که بینایی نداری
در این منزل که هم راه است و هم چاه