من نه داستان نویسم و نه قصه گو این سری از نوشته هایم صرفا روایت کوتاهی از زندگی ام است ،که خالصا و کاملا از اتفاقات حول محور زندگی برایم پیش می آید.
رضا دیشب باهام تماس گرفت گفت حالم خیلی بده در این حد بد که دیگه نمیتونه آروم بشینه و هرطوری شده میخواد خودشو از شر زندگی خلاص بکنه ،از تعجب نمی دونستم باید بتوپم بهش بابت رفتارش یا اینکه تشویقش کنم تا کار خودشو تموم کنه. مونده بودم تو این وضعیت اصف ناک اسف ناک نمیدونم منظورم وضعیتی هست که توش درد هم قاطیه.
تو نوشته قبلیم از هیچ و پوچ بودن زندگی گفتم فکر نمیکردم کار به اینجا برسه که رفیقم زنگ بزنه و از من بخواد تا یه راهی پیش روش بزارم که خودشو خلاص کنه ،من چی میتونستم بهش بگم تو این اوضاع و احوال خودم که تعریف چندانی نداشت.
گفتم شب پاشو بیا میریم بیرون باهم یه قدمی میزنیم کمی حرف بزنیم بلکه خالی بشی. قرارمون شد شب ساعت 11 پارک تو محل پاتوق همیشگی مون.
کنارم نشسته بود سیگارشو با سیگار روشن میکرد. بهش گفتم بابا کمی فرصت بده به ریه بیگناهت ،زرتت غم سوز میشه میافتی وسط پارک رو دستمون من حوصله بابا ننه ات رو ندارم. یهویی زد زیر گریه مرده گنده! 28 سالش شده ! البته گریه کردن به سن و سال و این حرف ها نیست هرکسی میتونه گریه کنه.
نمیخوام داستانی کنم متنم رو ،اینارو گفتم و این روده درازی هارو انجام دادم که فضاسازی برای حرفی که میخوام بزنم کمی باور پذیر تر بشه و بفهمین که رفیق من اونشب با همین حرفا از خودکشی دست برداشت ،و الان مثل بچه آدم برگشته سر خونه زندگیش.
بهش گفتم : رضا
برگشت گفت : خب این چه سوالیه معلومه! پس شغلم و مهسا چیه ؟ این همه تو زندگیم دارم صبح تا شب میرم سر کار بر میگردم خونه که تهش سر سال دیگه بتونم دستشو بگیرم ورش دارم بیارم تو خونه خودش.
بهش گفتم فکر کن همین امشب مهسایی در کار نبود؟ اونوقت چی؟ زندگیت تموم میشد؟
نزدیک بود رفاقت چند سالمون رو سر این سوالم به باد بدم یقه ام رو گرفت با یه حسی بین عصبانیت و تعجب بهم گفت : یعنی چی ؟ میخام نباشه روزی که بی مهسا بگذره .
نمی دونم ،نمیفهمیدمش شاید چون تا حالا عاشق نشده بودم! شاید راست می گفت ولی آخه مگه میشه سراسر زندگیت بشه یه آدم! یعنی کلی دوندگی و تلاش فقط و فقط بخاطر یه انسان دیگه؟ پس اگه اینجوری باشه :
ما آدم ها کی قراره برای خودمون زندگی کنیم؟ یا اصلا معنای اصلی زندگی ما کجاست؟ دنبال چی هستیم واقعا؟ رسوندن خیر و برکت و شادی فقط و فقط به یه معشوق؟
این دقیقا سوالی بود که ازش پرسیدم ؛یقمو ول کرد و نشست سر جاش انگار آروم شد با این سوالم. پرسید بیشتر برام توضیح بده .
بهش گفتم :ببین رضا جون اینجوری که تو داری تا می کنی با خوب و بدش یا درست و غلطش من کاری ندارم، اما حرفم اینه، تو برای اینکه زندگی خودت معنا پیدا کنه ،حتما باید صبح تا شب بدویی که سر ماه به سرماه یه کادو برای مهسا بگیری ببری کافه و براش روزای خوب بسازی؟
یعنی بدون مهسا یا هرکس دیگه نمیشه به زندگی معنا داد؟
این حرفام انگار آبی بود رو آتیش ،قشنگ یه کورسو هایی از امید تو وجودش پیدا شد.کلی باهم حرف زدیم اونشب رضا ازم راه چاره و طبق معمول یه کتابی چیزی تقاضا کرد که بهش معرفی کنم.
منم که این روزها بیشتر از همیشه یا مشغول نگاه کردن به اطرافم و لذت بردن ازش یا عکاسی و نوشتن و کتاب خوندن هستم بهش پیشنهاد کردم حتما کتاب "انسان در جستجوی معنا" دکتر ویکتور فرانکل رو بخونه.
خلاصه از اون شب تقریبا یه دوسه ماهی میگذره و رضا هم فهمیده از جون زندگیش و زندگیش از جون اون چی میخواد ،یعنی چند شب پیش که پیش هم نشسته بودیم وقتی گفتم اگه مهسا بره چی ؟ دیگه یقه ام رو نگرفت! فقط با لبخند یه دستی محکم پشت گردنم رو لمس کرد :))
حرفام رو با یه عبارتی از این کتاب که بهتون پیشنهاد میدم حتما بخونیدش حتی یکبار در زندگی تموم می کنم.
اگر زندگی کردن رنج بردن است ،پس برای زنده ماندن باید معنایی در رنج بردن جُست.