با این مقدمه شروع میکنم که
آیا پیش اومده که متن ادبی لذتبخشی بخونی ولی نمیدونی مخاطبش کیه و دقیق داره راجع به چی حرف میزنه؟
حتما برای همه پیش اومده که در مواجهه با انواع هنر مثل شنیدن موسیقیی خاصی احساس ارتباط نزدیکی بگیری
ولی نتونی راجع به این حست توضیحی بدی
یا
مثلا شعری میخونی و درکش میکنی اما واقعا نمیدونی مخاطب شاعر معشوقه؟ یا عزیز از دست رفته؟ واقعیه؟ یا به قول معلم ادبیات ما معشوق آسمانی :))
اگر بخوای احساست رو به یاد کسی بنویسی که خیلی وقته ندیدیش و میخوای حست رو بیان کنی. چیکار میکنی؟
در اینجا شاید جمله "دلم برایت تنگ شده" کافی نباشه. این جمله اون حسی که درونت وجود داره رو کامل منتقل نمیکنه.
بعد میخوای با جملات بیشتر توضیح بدی اما در میان تقلا متوجه میشی که ممکنه حتی کلمات نتونه حست بیان کنه
برای همین تلاش میکنی از راه دیگه برای بیان احساست استفاده کنی و اینجاست که هنر به کمکت میاد.
به ذهنت میرسه که داستان بنویسی؛ از شهری خیالی که مثلا کل اهالی شهر فانوس به دست دنبال گمشدهای توی جنگل در یه شب بارانی میگردن
شاید آهنگی بیکلام بسازی که چند نت پشت سر هم تکرار میشن و . . .
من فکر میکنم در این حالت احساس میکنی بهتر تونستی حست رو منتقل کنی.
** عدم صراحت **
صراحت، در درون خودش ویژگی واقعی و خشکبودنی داره که معمولاً جذاب نیست. صراحت یه جورهایی از منطق پیروی میکنه، ولی احساسات منطقبردار نیستند. وقتی کسی صریح میگه «دلم برات تنگ شده»، ما فقط با یک جمله طرفیم؛ جملهای که معناش روشنه، ولی عمقش نه.
اما وقتی همون حس در قالب یک استعاره، یک داستان، یا یک تصویر بیان میشه، پیچیدگی پیدا میکنه و به لایههای پنهانتری از احساسات نفوذ میکنه. چون ما آدمها به شکل پیچیدهای احساس میکنیم، پس با بیان پیچیدهتر هم ارتباط عمیقتری میگیریم.
هنر با حذف صراحت، ما رو مجبور میکنه تجربه کنیم، نه فقط بفهمیم. ما فقط نمیشنویم یا نمیخونیم، بلکه حس میکنیم، تصویر میسازیم، جای دیگری میریم.
و شاید دقیقاً به همین خاطر باشه که بعضی شعرها یا موسیقیها یا نقاشیها برای ما عجیباً آشنا بهنظر میان، بدون اینکه دقیق بدونیم چرا. چون نه از راه عقل، بلکه از مسیر ناواضح و مبهم احساس وارد میشن؛ همون مسیری که گاهی حتی خودمون هم ازش خبر نداریم.

در مورد این نقاشی
چرا به نظرم جذابه؟ چون درون نقاشی تابلویی وجود که نمیبینیش!
یک لحظه چشمات رو ببند و خیال پردازی کن
تصور کن که در فضای داخلی درون همین اتاق نقاشی شده قرار داری
قدم زنان به سمت تابلو میری و میچرخی که اون نقاشی روی سه پایه رو ببینی .. از دیدن نقاشی حیرت زده میشی.
برای من، همین "پنهان بودن آگاهانه"، یک اثر رو فوقالعاده جذاب میکنه.
چون هر بار که بهش نگاه میکنی، یک چیز تازه کشف میکنی.
و این لذت تکرار کشف، دقیقاً همون چیزیه که باعث میشه بعد از دیدن اثر به خودت رجوع کنی.
اما چرا؟ چون اون چیزی که میبینی، در ذهن خودت ساخته شده.
تو اون بخش ناتمام رو با تخیلت کامل کردی.
و درست همینجاست که احساس میکنی سهیم شدی در اثر.
نه فقط یک تماشاگر، بلکه بخشی از فرآیند خلق.
و این میتونه تعمیم داده بشه به فیلمهایی با پایان باز .. موسیقی بدون کلام و هر بخشی از زندگی که راجع بهش آگاه نیستی.
وقتی این روند ادامه پیدا کنه کم کم این سوال رو از خودت میپرسی که
آیا همیشه پرده را باید کنار زد؟