زندگی در بیست سالگی یک هدیهی پرزرق و برق است که دوستش نداری! مثل یک لباس است که به تنت زار میزند. زندگی در بیست سالگی مثل یک خازن الکتریکی فوق پیشرفته یا یک مدار ماهوارهای هوشمند است که کادوپیچ شده و به یک دختر بچهی پنج ساله هدیه میشود، همانقدر گنگ...همانقدر هراسانگیز...همانقدر نفرتانگیز! شاید یک روز از خواب بیدار شوی، زندگی را زیر بغلت بزنی، توی گنجهی بالای پشتبام هول هولکی قایمش کنی. بعد سعی کنی به کل نادیدهاش بگیری، روی مبل دراز بکشی و وانمود کنی که زنده نیستی. اما با یک سیلی چسبنده از جا میپری و میبینی زندگی همه جارا غارت کرده. دشمنی که همه جا هست، زیر پلهها، توی کوچه، لای کتاب، توی مستراح...بعد توی آینه نگاه میکنی و به یاد میآوری که زندگی در هفت سالگی یک شکلات خوشمزه، در دوازده سالگی یک جشن بزرگ و در شانزده سالگی یک کتاب خوب بود. ممکن است سر ناسازگاری بگذاری، شاید افسردگی بگیری یا حتی بخواهی نابودش کنی. اما بعد میفهمی که زندگی فقط یک موجود عصبانیست. بدترین چیزیست که میتوانی هدیه بگیری اما مثل یک خال گوشتی یا یک پای لنگ همیشگیست.
بعد او را دعوت به یک قهوه میکنی. میگوید با تمام وجودش حالش از تو بهم میخورد و تف گندهای توی صورتت می اندازد. اینجا را به من اعتماد کن و هر چه داد زد هرچه لگد پراند و هر چه زخمیات کرد در آغوشش بگیر. زندگی را فقط باید در آغوش گرفت. باید قبول کرد که یک لکهی مدفوع است.اما باید این گه را عاشقانه دوست داشت.
من نمیگویم خوشبخت یا سعادتمند میشوی، اما اینطوری است که دوام میآوری!
#ص_ض
(شما وقتی که بیست ساله بودین چطوری دووم آوردین؟)