دور دهنم رو که سسی شده با دستمال پاک میکنم. به یحیی میگم: دیگه باید پولاتو جمع کنی.
چشمهای سبزش رو گشاد میکنه: کدوم پول؟
ـ همین خردهریزهها رو جمع کن.به جای این که چرت و پرت بخری همشونو بذار یجا... اصلا برو بانک برای خودت یه حساب جداگونه باز کن. هرچی پس انداز داری بذار اون تو.
ـ بعد چی؟
ـ بعد هیچی دیگه. میتونی هرچی دلت میخواد بخری. به جای این چهار تیکه لباس و عطر و پیتزا. حالا که میری سرکار باید پولاتو جمع کنی. جمع کن هرچی دلت میخواد بگیر.
یحیی هیچ چیز نمیگه. فقط نگام میکنه.
ـ هرماه چقدر میتونی بذاری کنار؟
لبخند میزنه. اما مشخصه از سوالم خوشش نیامده: نصف شو. خرج زیادی ندارم.
ـ خب خوبه دیگه. یکم جمع کنی کلی پول میشه.
ـ مثلا چقدر میشه؟
ـ نمیدونم من که تو جیب تو نیستم. ولی یکم پیشرفت میکنی.
ـ پیشرفت؟ مثلا خونه میخرم؟ یا میتونم یه ماشین بگیرم بندازم زیر پام؟ قیمت خونهها رو دیدی؟
- اره ولی...
ـ هفتاد سال باید کار کنم.
ـ خب حالا آیه یاس نخون. خونه رو ول کن. میتونی چیزای دیگه بگیری.
ـچیز دیگهای لازم ندارم خب.
ـ چیزی که دوست داشته باشی. چی دوست داری؟
ـ لباس، عطر... پیتزا.
بعد یک گاز بزرگ از تکه پیتزای توی دستش میگیرد و به صفحه تلویزیون خیره میشود.