شب هنگام، این آسمان سرخ، ما را سوی قنات ها میبرد،
آشفته ام زین مسیر
خنده های آخرین،
جانِ مرا فرسوده است
خاطره ام رنگین با رنگت شده
خونی، آبی، سبز و زرد
و من به اعتبارتو قدم ها خواهم برداشت.
گام به گام
تا از روزگار مخملی ات برایم بیشتر بنویسی
در گوشه سفید چشم هایم
...
خجالت که آدمی را به دیوار هایش میکوباند
من، دست ها بر زیر بغل، خودِ مجروحم را مینگرم.
که کوفته، سر به بالین مینهد
خجالت زده از اینکه او را سرخ و خاکی ببینی
و قضاوتش کنی
یا خدایی ناکرده موجب رنجش ات شده باشد
...
و دیوار هایم را دوباره می سازم
این دفعه از نو
پر از پنجره
تا هر لحظه، فرصت رویت دوباره ات را در آسمان تاریک شب داشته باشد.
...
شب، این بحرِ عمیق، نگاه ات را قورت داده
دوباره از عمیقیِ تو می نالد
و می گوید
هم خودت را گرفتار کرده و هم من
اما چرا دروغ
در بند دوستان بودن هم نوعی آزادگی است
...
آزادی که طلایه دار و نشان مردمی بود
حال، زانوی غم بغل گرفته
به من سلامی دوباره می رساند
و من مات به او مینگرم
خاکی است و زیلی
فِسُرده و پژمرده
خاکِ گلویش را صاف میکند
و با بی رمقی
بر روی ماسهِ ذهنم، چند واژه ای حک میکند:
«آدم ها می آیند و می روند
اما تعدادی اندک،
همچون پیچ، در جاجای اسکلت چوبی خانه ات به آنها بدهکار خواهی شد
اگر ماندند و برایت پیچ شدند
نگه دارشان باش
آنها دوستان واقعی هستند.»
...
دوستی، خود زمانی مقام و منزلتی داشت
شوکت و فر او
نه تنها زبانزد،
بلکه شُهرهِ هفت آسمان بود
اما از زمان همنشینی با ناراستی و دروغ
از موضعِ امنِ الهی رانده شد
دوستی، خود نمیدانست، دوستان با او چه کرده اند
اگر میدانست بازیچه ی دست هر کسی نمی شد
...
دروغ چهره پردازِ خوبی است
اگر میخواهید در کلاسِ بازیگری ثبت نام کنید
چرا اتلاف وقت؟
یک راست در کلاس های خودش، حضورِ مستقیم به هم رسانید
...
در دنیایی که تصاویر، خوش بر خیال آدمی مینوازند
هستی در نگاه ها جایگاه خود را از دست داده است
این تنها ماهی ها نیستند که در نگاه ها به بالا و پایین میپرند
حتی قلب و شش ها هم با ما سرِ ناسازگاری برداشته اند
کافی است تا از تصاویر دل بکنیم
کمی حکایت گر باشیم
کمی نویسا
کمی ساری
تا خودمان هَم زننده ی آش زندگی مان باشیم
...
این اسب های وحشی را میبینی که در دشت ها، یورتمه کنان، به نرمی، تنها مسافرِ راهِ خود هستند
وقتی تک تک شان را به اسارت بگیری
و نعل بر پاهایشان بکوبی
دیگر از آن نرمی نخست خبری نخواهد بود
چون چیزی کم شده است
گم شده است
و آن خودِ اسب های وحشی هستند
که خودشان را در دستان اسارت تو
به حکمِ سرکشی
زندانی کرده اند
غافل از اینکه زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که به اسارت بگذرد
...
پیچ ها را که با آب و تاب میگردانی
دستانت که پیچ گوشتی میشوند
و انگشتانت را که در هوا به چرخش در می آوری
به یاد نوازش های نسیمِ عصرِ پاییزی می افتم
که چه سبک، من را دوباره به اصلِ خودم بازمیگرداند
...
من را مقصر ندان
برای اینکه گردنگیرت میشوم، گاهی
چون منبعِ الهامی
کاری از دستم ساخته است، آخر
اگر دوست داشتی میتوانی خط خطی ام کنی
یا چون برگه ای من را از دفترت خارج سازی
اما
خودت هم بهتر میدانی
که پیچ گوشتی به دست هر کسی خوش نواخته نمی شود
ابزار ها نیستند که مُشکل گشایند
بلکه انگشتان
و آن پیچشِ رقاصه وار
آن دال ها که تا و بازشان میکنی
همان هایی که گاه به گاه
از دور برایم جمع و بسته شان میکنی
تا صحنهِ چشم هایم را ترک بگویی
...
و من، با هر صحنه براندازی
هر بار آشکارا
هستی ام تکانی شدید میخورد
ریشتری نبوده و نیستم
برای همین به تعداد کلمات بیانش میکنم:
به اندازه یک جمله خیلی بلند
که نقطه ندارد
جمله ای که هم کتاب است
و هم خودش میداند، هیچ است
مثل خاکسترِ نیم سوختهِ منقل
...
به خودم گفتم
خاکستری اش هم خوب است
حتی به سیاهش هم باید راضی باشی
اما دلم چون از قبل طعمِ سیبِ سرخ به مشامش خورده بود
سُقُلمه کوبان، بر روی قلبم رژه می رفت:
«نه، نه، فقط سرخ باید باشد
آخر نمی دانست
در این زمانه ی تاریک
فقط سیاه و سفید باقی مانده اند
...
کاغذی نداشتم
فقط تکه ای از قطعِ رحلیِ جلد پاره پاره ای برایم مانده بود
دوست داشتم، کاغذی باشم به وسعت بال های شاهین
یا شاید هم عقاب
اما
از زمانی که حسرتِ کاغذی از دفتر های دیگری شدم
تمام آینده و حال، به یکباره بر سرم شکست
آنقدر که میتوانی نشانی اش خودت بر پیشانی ام بخوانی
در نخست، پرهیاهو
اما حالا ساکت و خاموش
...
اما میدانی
هزیمت وقتی قادر به پذیرش اش باشی
معنایش را از دست میدهد
و این خوبی کلام است
...
یادم می آید زمانی که داشتم
کتابِ فارسی را از دستانت
از آن مهربان ها میگرفتم
گفتی فارسی، برایت چون کوه استوار مانده است
هم در قلب ات و هم در جانت
در آن لحظه نمی دانستی، گفته ات با من چه کردی
از آن لحظه تا به حال
بار ها به خود لرزیده ام
تا فقط دنیا را چند لحظه از نگاه تو ببینم
میبینی کَلامت هم
من را سرمازده کرده است
برای همین است میگویم نازک نارنجی شده ام
باور کن همه چیز، قبل از این، با کتاب ها راحت بود
آنها در حکمِ دوستان، شنونده های خوبی بودند
اما عکس العمل شان، آن قوتی بود که به ریشه های اندیشه ام میدادند
هر روز بیش از دیروز ، بالغ تر، کامل تر
اما حالا چه
من مانده ام و
خط های فاصله ای که هر روز بر تعدادشان افزوده میشود
...
فاصله ها را که پشت سر هم بر پیشانی ات میکوبند
در بار نخست میگویی:
دفعه دوم، مراقب تر باش
در بار دوم میگویی:
مشاهده گر خوبی نبودی
قدم به قدم
تمام جوارح را که مقصر کردی
باز هم به خودت نمی آیی
زمان و مکان و غیره را
برای وصله و پینه کردنِ بهانه هایت شایسته میشماری
اما خودت بهتر میدانی
بهانه گیری چون عادت میشود
سخت میشود از او رهایی یافت
مخصوصا اگر دلت، سالاریِ پشت پرده را به دست گرفته باشد
...
میدانی بعضی دوستان اسمش را میگذارند
پیامک بازی
اما راستش را بخواهی
لفظِ واژه از آنچه در ذهنم برای خود و دوستی هایم، روایت ساخته ام، به دور است
پس اگر موافق بودی
و زمانه با حال دلت ناسازگار یا سازگار شد
برایم اگر جمله ای بنویسی
به وسعت آنچه تصویرت در ذهنم جوهر داشته باشد
برایت شعر خواهم نوشت
...
هنوز پر رنگ
بر صفحه ذهنم
هزاران خط سنگینی میکنی
میترسم
اگر به همین منوال، هر هفته حتی کلمه ای بنویسی
در آخر سال باید کتابی را در بغل ات بفشارم
تا طعم گرمی کلام ام را نه فقط در ذهنت
بلکه به آغوش ات هم، قطره ای چشانده باشم
...
و کلمه ها که داغ داغ از تنور ذهنم بیرون می آیند
قلبم بر گوشه کاغذ هر کدام، مُهری از تو میزند
و می گوید:«
کاغذ ها یادتان نرود چه کسی این جملات را ساخت،
چه کسی دانه به دانه کلمات را بر روی شما نوشت
چه کسی جوهر بود
چه کسی...»
...
اما ذهنم
با این قلبِ نازک نارنجی
سر نادوستی برداشته است
و در خطاب به قلب میگوید:«
خودت را خسته نکن،
کسان یا بی کسان
در آخرین لحظه ها که خواهی گریست
چون ابر بهاری
من به وسعت تمام ابر ها، بر تو و حماقت های کش دار تو قاه قاه خواهیم خندید»
...
همین است دیگر
وقتی بین احساس و منطق
در تقابل باشی
همیشه در جنگ و ویرانگی خواهی ماند
آتش بس با وجود دوستانی چون تو
غیرممکن به نظر میرسد
...
و دوستان، این منبعِ خیرِ لایزال
گاهی چونان مگسِ رادار گریز
بلای جانت میشوند
بلا از این منظر
که تمرکزت را مثل هلو، له
و هسته اش را با اصابت مستقیم، به تخم چشم هایت میکوبانند
مراسم هسته گیری و هسته پرانی
هر چند بار ها، تکرار شده است
اما باز هم بر جان خوش مینویسد
چون خودت هستی که میخواهی
تصاویرِ دیگری را در جانت جوهر ببخشی
حال چه مانع تمرکزت باشد
و چه ...
تا تو جوهری هستی که رنگی مان کند
همچنان، ملالی نیست
راستی این بار
که هسته های آلبالو را
در این زمستان
از کامَت در آوردی
تک تک شان را برایم نقطه گذاری کن
تا به اندازه نقطه هایی که برایم می فرستی
تمرینِ جمله سازی کنیم
...
اگر از من بپرسی چی کم داریم؛
برایت خواهم نوشت:
جمله
به اندازه چند کتاب، جمله
که از غنچه های تو به بیرون رهانیده شده باشند
چون جمله هایی که تو مینویسی
پررنگ تر از جمله های خودم
در ذهنم ته نشین میشوند
و باقی میمانند.