سوپ را سر میکشم.
با یاد تو.
گرمی که در قلبم به جریان انداختی.
همچنان نقطه به نقطه ام را لمس میکند.
باز سوپ میخواهم اما تمام شده است.
همچون تو که نیستی، تا با هم سوپ بسازیم.
و مزه شان کنیم.
وقتی قیچی را به دست میگیری و کابل های بین مان را میچینی.
فاخته ها از قفس های ذهنم میگریزند.
که شاید من تو را از خود فسرده ام.
کاشکی میشد، سوشیانتِ من بودی.
و با هم سووشون مان را مینوشتیم.
که این انزوا و سکوت، من را بد لگد مالی کرده است.
مثل یک فرش کهنه، خاکی بودم.
پایکوبی اش، من را به خودم بازشناخت.
مثل یک ژیان اسقاطی که موتورش در استارت گیر کرده است.
صدای ام را به خودم شنواندی.