گاهی به وسعت آنچه از تو نمی دانم سکوت میکنم.
تا برایم بخوانی.
آن حدیث مُجمَلی را که نشنیده ام.
انگار باید با یک سُرَنگ از تو حرف بکشم.
با یک سرنگِ گاوی.
آنقدر که مرا غریبه میدانی.
دلم میگیرد.
مینشیند اما گریه نمیکند.
چون تسلیم بشو نیست.
نمیدانم چرا.
و هنوز نمی دانم.
انگار تعداد اندکی، چنان به چهارستون زندگی ات، پیچ میشوند.
که اگر به شستن شان رضایت بدهی.
جنایت کرده ای.
آدم ها اول که می آیند مثل غنچه های فصلی در زندگی ات می درخشند
کم کم، رنگ میبازند.
خیلی ها با بلیط یک طرفه، بدون خداحافظی تَرکَت میکنند
اما اندکی، میمانند و ریشه میگیرند
ذات شان متفاوت است