
کارگردان: دنی بویل
نویسنده: الکس گارلند
دنی بویل و الکس گارلند، دو نامی که با فیلم "۲۸ روز بعد" (۲۰۰۲) ژانر زامبی را نه تنها احیا کردند، بلکه آن را به ابزاری برای نقد اجتماعی و روانشناختی بدل ساختند، پس از سالها به دنیای خود بازگشتهاند. "۲۸ سال بعد" (۲۰۲۵)، دنبالهای که انتظارات را تا بالاترین حد ممکن بالا برده بود، فیلمی است که تلاش میکند از زیر سایهی سنگین دو اثر پیشین خود خارج شود و همزمان، به ریشهها وفادار بماند. این اثر بهجای آن که بر وحشتِ محض و بقایِ لحظهبهلحظه تمرکز کند، به یک روایتِ عمیقتر از انسانِ پس از فروپاشی بدل میشود؛ روایتی که در آن، خط میانِ وحشت از آلودهها و وحشت از خودِ انسانها به شکلِ محوی از بین میرود.
"۲۸ سال بعد" میخواهد این بار نه از بقا، بلکه از زندگی پس از بقا صحبت کند. قهرمانان جدید فیلم، خانوادهای در یک جزیرهی قرنطینه، نمادی از نسلی هستند که از ابتدا در سایهی این فاجعه بزرگ شدهاند و تنها تصویری که از دنیا دارند، ویرانهها و ترس است. این ایدهی اولیه میتوانست بستری برای یک مطالعه موردی عمیق از روانشناسی اجتماعی و چگونگی شکلگیری جوامعِ جدید پس از بحران باشد.(کاش می بود!) اما فیلمنامه، بهجای واکاوی عمیقترِ این فروپاشی نظاممند، به یک سفرِ اکتشافیِ نسبتاً خطی و قابل پیشبینی بدل میشود. این چرخش ناامیدکننده، پتانسیل اولیهی فیلم را بیاثر میکند. گرههای دراماتیک نه از کنشها و انتخابهای واقعی و نفسگیر شخصیتها، بلکه از موقعیتهای کلیشهای و از پیش تعیینشدهای میجوشد که بارها در آثار پساآخرالزمانی دیدهایم. این عدم تعامل ارگانیک میان شخصیت و رویداد، فیلم را از مسیر اصیل خود منحرف میکند و از پویایی آن میکاهد.
دنی بویل با بازگشت به این دنیا، رویکرد بصری خود را به شکلی هوشمندانه ارتقاء داده است. فیلمبرداری با استفاده از تجهیزات مدرن مانند آیفون ۱۵ پرو مکس، در کنار تکنیکهای کلاسیکِ بویل، تصاویری منحصربهفرد و خیرهکننده خلق کرده است. این همنشینی میانِ فرم و محتوا در این فیلم، بر خلاف بسیاری از آثار، بهشکلی ارگانیک و پویا بسط مییابد. قابهای تنگ، زوایای دوربین غیرمعمول و نورپردازیِ خفقانآور، همگی به القای حسِ تنش و فضای غمانگیز حاکم بر جهانِ فیلم کمک میکنند. میزانسنها اغلب با دقت و وسواس چیده شدهاند و تدوینِ سریع و پُرضرباهنگ، حسِ فوریت و ضربان حیاتی روایت را به خوبی به مخاطب منتقل میکند.
با این حال، فیلم در نیمه دوم دچار نوعی سرگردانیِ لحنی میشود. لحظاتِ وحشتِ محض، گاهی جای خود را به سکانسهای کُند و تاملی میدهند که اگرچه هنرمندانه هستند، اما ممکن است مخاطبِ ژانر وحشت را خسته و دلزده کند. این یکنواختی بصری و روایی، به سرعت به از دست رفتن توجه مخاطب منجر نمیشود، اما میتواند از حسِ یکدستی فیلم بکاهد. با این حال، باید اذعان کرد که بویل و تیمش موفق شدهاند دنیایی را خلق کنند که هم یادآورِ فیلم اول است و هم دارای امضای بصری مستقل و نوآورانه. موسیقی متن نیز، که در فیلمهای بویل همواره نقشی کلیدی داشته، در این اثر نیز به خوبی در خدمتِ لحن و فضای فیلم قرار میگیرد و بار عاطفی لحظات را بر دوش میکشد.
در این اقلیمِ سرد و بیروح، بازیگران فیلم درخشان ظاهر شدهاند. جودی کامر در نقشِ مادر خانواده، تصویری از زنی محزون و خسته را ارائه میدهد که سالهاست بار سنگین زندگی در دنیای پساآخرالزمانی را بر دوش میکشد. بازی او در سکوتها معنا پیدا میکند و تواناییاش در انتقال احساسات از طریق زبان بدن، قابل تحسین است. آرون تیلور-جانسون نیز در نقشِ پدر خانواده، به خوبی در قالب یک شخصیتِ آسیبدیده اما مصمم فرو رفته است.
اما این الفی ویلیامز در نقشِ اسپایک، پسر خانواده، است که تمام بار احساسی و دراماتیک فیلم بر دوش اوست. او با اندامی فرو ریخته و نگاهی سرشار از ترس و کنجکاوی، شخصیتی را میسازد که تمامِ فیلم به دورِ او میچرخد. او به عنوان یک بازیگر جوان، تمام توان خود را به کار میگیرد تا خلاءهای احتمالی فیلمنامه را با قدرت بازیگری خود پر کند. حضور رالف فاینز در نقشِ دکتر کلسون نیز، هرچند کوتاه اما تاثیرگذار است و به فیلم عمق میبخشد. به جرات میتوان گفت که «۲۸ سال بعد» فیلمیست که اگر بازیگران اصلیاش، بهویژه ویلیامز، را از آن بگیریم، چیزی قابل توجه و دراماتیک از آن باقی نمیماند.
فیلم «۲۸ سال بعد» آشکارا میخواهد تلنگری باشد به نادیدههای جامعهای که با سرعت سرسامآوری به سمت انجماد عاطفی، بیتفاوتی و فروپاشی روابط پیش میرود. کارگردان دغدغهی نشان دادن درد و رنجِ انسانِ معاصر را دارد، اما در بیان این دغدغهها، دچار لکنت و عدم وضوح است. شعارها و پیامهای اجتماعی فیلم از دل داستان و از بطن شخصیتها نمیجوشند، بلکه بهصورت تزیینی و تحمیلی در لحظاتی از فیلم ظاهر میشوند و بلافاصله فراموش میشوند. این عدم ارگانیک بودن، پیام فیلم را به شدت ضعیف میکند و از تأثیرگذاری آن میکاهد.
نتیجه، اثری قابل احترام به دلیل نیت خیر و بازگشت به دنیای نوستالژیک، اما بیرمق و فاقد انرژی لازم برای تبدیل شدن به یک اثر ماندگار است. فیلمی که در میانه راه، گویی چیزی حیاتی را گم کرده است: زبان و اصالت سینما، و توانایی برقراری ارتباط عمیق و پایدار با مخاطب.
نقاط قوت:
کارگردانی و فضاسازی بصری: دنی بویل با خلاقیت بصری خود، فضایی تازه و در عین حال آشنا را خلق کرده که از نظر بصری جذاب است.
بازیگری قوی: الفی ویلیامز، جودی کامر و آرون تیلور-جانسون با بازیهای درخشان خود، بار دراماتیک فیلم را بر دوش میکشند.
ایده اولیه جذاب: پرداختن به زندگی پس از بقا و فروپاشی نظاممند، پتانسیل بالایی برای خلق اثری متفاوت داشت.
نقاط ضعف:
ضعف اساسی در انسجام روایی و پیشبرد داستان: که باعث میشود فیلمنامه به یک بحران روانکاوانه سطحی بدل شود و نتواند لایههای پنهانتر را بکاود.
افت شدید ریتم در نیمه دوم فیلم: که باعث خستگی و دلزدگی مخاطب میشود و لحظات بحرانی را فاقد هرگونه تأثیرگذاری عمیق میکند.
ناتوانی در خلق تجربهای یگانه و مستقل: فیلم در پایان، چیزی بیش از مجموعهای از صحنههای آشنا و قابل پیشبینی ارائه نمیدهد.
بازیگری | ۸ از ۱۰
فیلمنامه | ۶.۵ از ۱۰
کارگردانی | ۷ از ۱۰
تأثیرگذاری کلی | ۶ از ۱۰
نوشته: سعید رهنما | راوی مرزهای ناپیدای اجرا
نتیجه، اثری قابل احترام به دلیل نیت خیر و بازگشت به دنیای نوستالژیک، اما بیرمق و فاقد انرژی لازم برای تبدیل شدن به یک اثر ماندگار است. فیلمی که در میانه راه، گویی چیزی حیاتی را گم کرده است: زبان و اصالت سینما، و توانایی برقراری ارتباط عمیق و پایدار با مخاطب
پ.ن: پس از تماشای فیلم، این پرسش به ذهنم خطور میکند که آیا سینما صرفاً بازگشت به خاطرات است یا بازآفرینی آن ها؟ بویل و گارلند نشان دادند که میتوان یک دنیای آشنا را با ابزارهای نو بسازند، اما در نهایت، آن غوغای درونی و آن صدای منحصربهفردِ فیلم اول را از دست دادند. شاید بزرگترین چالشِ یک هنرمند، رها کردنِ گذشته برای خلقِ آیندهای متفاوت باشد، نه تکرار گذشته در لباسِ نو، نظر شما چیه؟