
((فریدون مشیری))
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
کودکی -از شیطنت- بازی کنان
بست با دستش دهان استکان!
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وا رهد
خشک لب، میگشت، حیران، راه جو
زیر و بالا ، بسته هر سو راه او
روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هر چه بر جست تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر ، عزیز
((سعید صالحی))
کودکی که آن گه به بازی خنده کنان
بست با دستش دهان استکان
سال ها بگذشت آن کودک مست
گشت مردی خسته دل، باده به دست
با هوس هایش ز جرأت بی امان
زندگی را بست در مشت زمان
خسته دل اما مصمم، راه جو
در هجوم حادثه گم گشته او
روزگار تیره آمد بر وطن
دوختن لب ها را این سُنَن
مرد اما راه خاموشی نداشت
قاضی بی رحم، صدا جرمش نگاشت
بند و زنجیر، قفل و زندان
راه بیرون رفت، نبودش در امان
آنقدر کوبید بر دیوار مشت
قاضی بی رحم آخر او را بکشت
جان گرامی بود و آزادی لذیذ
لیک این آزادی از آن بهتر عزیز