
بچگی ما دوران پدرسالاری بود و حرفِ اول و آخر را معمولاً باباها میزدند.
از همان بچگی آرزوی من این بود که یکبار سوار پیکانِ بابام بشم و خودم رانندگی کنم.
آن روزی را که بابام ماشین را تازه خریده بود هیچوقت یادم نمیرود.
من و برادرها و خواهرم تا صبح از خوشحالی خوابمان نمیبُرد و مدام میرفتیم توی حیاط و نگاهش میکردیم.
بابام یک خروس هم گرفته بود که سر ببرد جلوی ماشین و خونش را دور تا دور آن بمالد،
اما مامانم اجازه نداد و در نهایت بعد یه دعوای حسابی به گذاشتنِ یک تخممرغ زیرِ چرخِ ماشین موضوع ختم به خیر شد.
یک پیکان جوانانِ خیلی زیبا بود؛
البته همان موقع هم مدلش بالا نبود، ولی برای ما دنیایی داشت.
سردندهٔ شیشهای مانندی داشت که داخلش چند تا نگین بود
و من همیشه دوست داشتم روزی آن را بشکنم تا نگینهای داخلش را دربیاورم.
در دنیای بچگی فکر میکردم اگر آنها را داشته باشم، ثروتمند میشوم.
یک دستگیرهٔ آهنیِ شیشهبالابر داشت که برای همهٔ شیشهها فقط همان یکی بود.
فرمانِ ماشین را بابام با کلی ذوق و شوق داده بود تا دوردوزی کنند.
وقتی داشبورد را باز میکردیم، نوارهای کاستِ استاد شجریان و استاد ناظری
که پدرم عاشق صدای آنها بود، با احترام داخلِ جعبهای منظم چیده شده بودند
و ما حق نداشتیم بهشان دست بزنیم.
تمام مسیرهایی که تا زمانی که ماشین داشتیم در بچگی با آن رفتیم،
پر از خاطرهاند و هنوز هم دوستشان دارم.
آن زمان طوری بود که همه ماشین نداشتند و نهایتاً اگر در یک خانواده
کسی ماشین داشت، آن هم پدرِ خانواده بود.
برای همین وقتی با فامیل میخواستیم جایی برویم،
آن ماشین بهشکلی جادویی هی جا باز میکرد!
کنارِ دست بابام یک بچه مینشست، دو نفر روی صندلیِ شاگرد،
پشت سر سهچهار نفر از زنها، و روی پاهایشان هم معمولا یکیدو تا بچه.
باقیِ بچهها هم در صندوقِ عقب!
شاید برای بچههای امروزی باورکردنی نباشد
که کسی برود داخلِ صندوقِ عقب،
ولی ما بچهها سر اینکه چه کسی برود صندوق عقب،
همیشه با هم دعوا داشتیم!
واقعاً از هزار تا شهربازی رفتن هم بیشتر خوش میگذشت.
البته داییم هم یک تویوتای باری قدیمی داشت
که اگر با خانوادهٔ آنها جایی میرفتیم،
ظرفیت چند برابر میشد و هر چه فامیل بود
میرفتند پشتِ ماشین؛ آنقدر شعر میخواندند و دست میزدند
که انگار یک عروسیِ تمامعیار بود!
نگهبانی از ماشین هم بر عهدهٔ من و دو تا برادرها و خواهرم بود.
بهصورت شیفتی، وقتی مهمانی میرفتیم،
هر چند دقیقه یکبار، یکی از ما باید میرفت و به ماشین سر میزد.
چند باری هم وقتی بابام خواب بود و کسی حواسش نبود،
یواشکی سوئیچ را برمیداشتم و داخلِ ماشین میرفتم و حسابی ماشین بازی میکردم.
بماند که یکبار بالاخره لو رفتم و یک کتک مفصل خوردم!
البته بیشتر میگفتند کارم خطرناک بوده.
آن زمان ماشین از ارج و قرب بالایی برخوردار بود،
مثل تلویزیون، رادیو و تلفن.
روی هر چیزی را با پارچه یا بافتهایی میپوشاندند.
ماشین که دیگر جای خودش را داشت!
آرزوی رانندگی، بهجز دو باری که در شهربازی سوارِ ماشینهای آنجا شده بودم ،
همراهم بود تا بالاخره رفتم خدمتِ سربازی.
آنجا یک تراکتور بود که گاریای به آن بسته بودند
و دور تا دورِ پادگان میرفتند و زبالهها را جمع میکردند.
از شانس خوبم، رانندهٔ تراکتور دوستم بود
و اجازه داد من هم پشتِ تراکتور بنشینم.
خیلی لذتبخش بود، با اینکه فقط دوبار و در زمان کوتاهی سوار شدم.
بههرحال خدمت را تمام کردم و حالا میتوانستم گواهینامه بگیرم.
گواهینامه بهانهای بود که هیچکس ماشینش را بهت نمیداد!
بابا سالها بود ماشین نداشت و کسی هم نبود که بتوانم ازش ماشین بگیرم تا تمرین کنم.
اما با شوق زیاد با دوستم محسن رفتم کلاس آموزش رانندگی
و بالاخره گواهینامهام را گرفتم.
حالا من مانده بودم و یک گواهینامهٔ بیمصرف!
تازه دو روز بود که گواهینامه را گرفته بودم
و فکر میکردم باید هر جور شده زودتر پشتِ ماشین بنشینم
تا رانندگی یادم نرود.
محسن هم درست مثل من بود؛
هر دو عاشقِ رانندگی بودیم، ولی هیچکدام ماشینی نداشتیم و
با همین آرزو روزگار میگذراندیم.
خلاصه اون روز رفتم با دوچرخه پیشِ محسن.
خوابآلود بود و با زیرپوش آمد دمِ در.
داشتیم حرف میزدیم که یکی از دوستهای مشترکمان به اسم پدرام، سر رسید.
او با یک رنوِ دربوداغان آمده بود ؛ماشینی که تازه خریده بود.
البته یک ابوقراضه بود که فقط اسمِ خودرو را یدک میکشید،
ولی همان هم برای ما آرزو بود.
پدرام قصد داشت به آرایشگاه برود
و وقتی ما را دید، ایستاد تا کمی صحبت کنیم.
ما هم پیله کردیم بهش که شیرینیِ ماشین را بده!
موفق شدیم قانعش کنیم که با هم برویم تا برایمان باقلوا بخرد.
همهچیز آنقدر سریع شکل گرفت
که حتی محسن فرصت نکرد لباسش را عوض کند
و با همان شلوارک و زیرپوش سوار شد تا شیرینی از دست نرود.
به مغازهٔ باقلوافروشی که رسیدیم،
پدرام رفت تا باقلوا و دوغ بخرد.
آن مغازه در اصفهان معروف بود و همیشه صف داشت.
چون محسن لباس درست نپوشیده بود،
ما داخلِ ماشین ماندیم.
ناگهان چشمم به سوئیچی افتاد که پدرام در ماشین جا گذاشته بود.
به محسن گفتم: پایهای بریم یه دور بزنیم؟
او هم بلافاصله گفت: آره!
من پشتِ فرمان نشستم و با اولین استارت، ماشین را روشن کردم.
پدرام از صف بیرون دوید و دنبالمان میدوید،
اما ما دور میشدیم.
محسن شیشهٔ خراب ماشین را بهزور پایین آورد و داد زد:
الان برمیگردیم، نگران نباش! ما جفتمون گواهینامه داریم!
تمامِ بدنم از هیجان یخ زده بود.
قلبم تند میزد و دست و پام میلرزید.
از کنارِ پارکهای کنارِ رودخانه رد شدیم
و باد خنکی از لای درختها میآمد داخل ماشین.
ماشین آنقدر فرسوده بود که در هر دستانداز
احساس میکردم الان اجزایش پخشِ خیابان میشود!
محسن به سختی جلو آمد و کنارم نشست.
چشمهایمان از خوشحالی برق میزد.
دائم میگفت: یه جا بزن کنار تا منم یه کم برونم!
اما انگار دستانم به فرمان چسبیده بود!
بعد از اینهمه سال، بالاخره به آرزویم رسیده بودم.
به آیینه نگاه میکردم،به خودم که توی اون رنو دارم رانندگی میکنم،به محسن که داشت میخندید و میگفت:پدرام جفتمون را میکشه!
بالاخره کنارِ رودخانه زدم کنار تا محسن هم بنشیند.
ماشین را خاموش کردم و ترمزِ دستی را کشیدم.
وقتی جا عوض کردیم، محسن هرچه استارت زد، ماشین روشن نشد.
شروع کردیم به هل دادن، اما فایدهای نداشت.
یک مرد با خانوادهاش در پارک داشت ما را تماشا میکرد
و با تمسخر بلند گفت: این آهنپاره رو نیارید تو خیابون!
ما هم عصبانی شدیم و گفتیم: به تو چه ربطی داره!
او مردِ قویهیکلی بود، اما از ما فاصله داشت.
دوباره من پشتِ فرمان نشستم، چند بار استارت زدم
تا بالاخره صدای دلنشینِ موتور بلند شد.
ماشین که روشن شد، محسن برای مرد شکلک درآورد و پرید داخلِ ماشین!
مرد با سرعت به سمت ما دوید تا ادبمان کند.
آدرنالین خُونم بالا رفته بود، آنقدر که دنده را گم کرده بودم.
محسن داد میزد: زود باش، زود باش راه بیفت قبل از اینکه برسه!
با هزار بدبختی ماشین را به راه انداختم و دور شدیم.
دوتایی بیاختیار زدیم زیرِ خنده.
اما پشتِ چراغ قرمز، ماشین لعنتی دوباره خاموش شد!
هرچه استارت زدم، روشن نمیشد.
همان موقع، آن مرد با موتور دنبالهمان آمده بود
و ما را پشتِ چراغ قرمز گیر انداخت.
جفتمان را حسابی کتک زد!
لباسم پاره شده بود و از بینیِ محسن خون میآمد.
نمیدانم چرا ما را آنطور زد!
از آن طرف هم پدرام رفته بود مغازهٔ پدرِ محسن
و ماجرا را گفته بود.
بالاخره دو تا پسرِ جوان آمدند کمکمان کردند،
کمی به ماشین ور رفتند، آن را هل دادند
و دوباره ماشین روشن شد.
با قیافههای درهم رفتیم جلوی مغازهٔ باقلوا فروشی،
اما پدرام آنجا نبود.
آن زمان هنوز موبایل بین مردم رایج نشده بود،
و ما هیچکدام گوشی نداشتیم که بتوانیم پیدایش کنیم.
پس تصمیم گرفتم محسن را برسانم خانهشان
و بعد ماشین را ببرم جلوی خانهٔ پدرام.
بهمحضِ اینکه رسیدیم،
دیدم پدرِ محسن همراهِ پدرام جلوی در ایستادهاند.
تا از ماشین پیاده شدیم،
پدرام شروع کرد به داد زدن
و پدرِ محسن هم یک سیلیِ محکم خواباند در گوشِ پسرش!
شب، وقتی در خانه به اتفاقات روز فکر میکردم،
بیش از هرچیز، آن لحظهای که پشتِ فرمان نشسته بودم
جلوی چشمم میآمد.
چقدر کیف داد!
بابام که آمد خانه، بلندبلند من را صدا زد.
پدرِ محسن همهچیز را برایش گفته بود.
کتکِ دیگری خوردم و خرد و خمیر، گوشهٔ حیاط افتادم.
ولی باز هم فکر میکردم: ارزشش را داشت.
الان چهلسالم شده و ماشینهای زیادی خریدهام و فروختهام.
تا دلتان بخواهد رانندگی کردهام،
اما هیچکدام لذتِ اولین رانندگی با آن رنوی دربوداغان را نداشت.
انگار دلم جایی در کودکی گیر کرده بود،وقتی ماشین ارج و قرب داشت.
آن لحظه که سوار رنو بودم، به آرزویم رسیده بودم.
برای دخترم سعی کردم از سنِ کم
اجازه بدهم لذتِ ماشینسواری را تجربه کند.
میدانم درکی از شرایطِ ما ندارد،
ولی حداقل، حسرتی در دلش نخواهد ماند.