ویرگول
ورودثبت نام
سعید صالحی
سعید صالحیسعید صالحی، نویسنده، فیلمنامه‌نویس و معرق‌کار متولد ۱۳۶۳؛ خالق «چشم سوم»، هنرمندی که واژه و چوب را در روایت‌هایی شاعرانه به هم گره می‌زند.
سعید صالحی
سعید صالحی
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

نسل سوخته

نسل سوخته

من الان چهارده‌هزار و هشتصد و هفتاد و نه روزه که زنده‌ام.

یعنی سیصد و پنجاه‌وهفت‌هزار و صد و دو ساعت.

و بیش از

بیست‌و‌یک میلیون دقیقه.

ساعت شنی عمرم با سرعت در حال خالی شدنه ، بدون اینکه واقعاً زندگی کنم.

از اون سیصد و پنجاه‌وهفت‌هزار ساعت،

حدود صد‌هزار ساعتش فقط منتظر بودم.

نه ده ساعت

نه صد ساعت

نه هزار ساعت

صد هزااااااار ساعت!!!

توی انتظار، پشت وعده، پشت حرفِ “بذار درست شه.”

پنجاه‌هزار ساعتش صرف کارهایی شد که دوستشون نداشتم.

کارهایی که فقط نذاشتن بی‌پول بمونم، نه اینکه خوشحال باشم.

ده‌هزار ساعتش توی رفت‌و‌برگشت بود؛

سرویس، مترو، ترافیک، پشت چراغ قرمز.

جاهایی که فکر می‌کردم دارم می‌رم جلو، ولی همون‌جا وایساده بودم.

پونزده‌هزار ساعتش توی صف‌ها:

صف نون، صف شیر، صف کوپن، صف بنزین، صف کنکور، صف کار، صف زندگی.

ما نسلی بودیم که تو صف پیر شدیم.

پونزده‌هزار ساعت دیگه، صرف اخبار شد،

با چشم‌هایی که پر از خستگی بودن،

با امیدی که هر شب یه تیکه‌ش سوخت،خبر از برجام،خبر از جنگ،خبر از مناظره رئیس جمهوری و...نه تنها از شبکه های خبری

بلکه از دهان تک تک شماها

از ۳۵۷هزار و ۱۰۲ ساعت زندگیم تا الان ، شاید فقط دو‌هزار ساعتش خندیدم.

هزار ساعتش عاشق شدم.

سیصد ساعتش با خودم تنها بودم، بی‌هیاهو، بی‌ترس.

و شاید صد ساعتش… واقعاً حس کردم “زنده‌ام”.

من بچه‌ی جنگم.

هم‌سنِ صدای آژیر و نور شمع و پناهگاه.

از همون روزها یاد گرفتیم که بترسیم، ولی ادامه بدیم.

یاد گرفتیم کم داشته باشیم، ولی بسازیم.

و بعد، یاد گرفتیم چطور رویاها رو قسطی در خیالمان بسازیم و نرسیم.

از سیصد و پنجاه‌وهفت‌هزار ساعتی که عمر کردم،

می‌تونستم هزار تا کتاب بخونم،

چند تا زبان یاد بگیرم،

یه ساز بنوازم،

حتی، آموزش بدم.

می‌تونستم دنیا رو کشف کنم،

آدم‌ها رو بفهمم،

به‌جای بقا، زندگی کنم.

ولی راستش رو بخوایید بیشترش رفت پای بقا، پای ترس، پای قسط، پای امیدهای تکراری.

رفت توی صف‌های بی‌پایان،

رفت توی «فردا درست میشه»‌هایی که هیچ‌وقت نیومدن.

ما نسلی بودیم که همیشه یه چیزی هایی کم داشتیم:

آزادی، فرصت، آرامش، آینده.

ولی تا دلتون بخواد ؛ صبر و امید اجباری، درد و سکوت داشتیم.

الان که دارم اینو می‌گم،

من چهل سال و هشت ماه و بیست‌و‌ شش روزه که ادامه می‌دم.

بی‌اینکه بدونم چند روز دیگه فرصت دارم.

روز چیه؟چند ثانیه.

ولی یه چیزو مطمئنم:

دیگه نمی‌خوام دقیقه‌هامو حروم کنم.

می‌خوام باقیمونده‌شو خرج خوب زندگی کردن کنم.

خرج لبخند، خرج یاد گرفتن، خرج آدم بودن.

که اگه یه روز کسی پرسید

چقدر عمر کردی؟

بگم:

به اندازه‌ی همون چند ساعت که یاد گرفتم،

که خندیدم،

که بخشیدم،

که خودم بودم...

نه عددی که تقویم میگه.

این چند دقیقه که داشتم اینها رو مینوشتم رو میذارم روی عمر با هدفم

ما حسرت زیاد داشتیم

برای تفاوتهایی که توی جنگ نابرابر بهشون نمیرسیدیم

ولی همه توی یه چیزهایی مشترک هستیم

توی اینکه یه روز همه چیز تمام میشه و باید بدون خداحافظی بریم

کی یادش میاد که ما اصلا وجود داشتیم؟

گور بابای صف

لعنت به انتظار

الان منم و لحظه

لحظه ایی که اونم یه روز وسط نا کجا آباد ولم میکنه و میره

(به تاریخ ۲۹مهر۱۴۰۴)

۴۰
۳۶
سعید صالحی
سعید صالحی
سعید صالحی، نویسنده، فیلمنامه‌نویس و معرق‌کار متولد ۱۳۶۳؛ خالق «چشم سوم»، هنرمندی که واژه و چوب را در روایت‌هایی شاعرانه به هم گره می‌زند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید