چکاوک
چکاوک
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

درسی که در طبیعت آموختم


یه روز که برای کوهنوردی رفته بودم توچال، تو مسیر خاکی شیبدار منتهی به ایستگاه دوم که چندتا پیچ و گردنه داره، سر یکی از پیچ ها خواستم خستگی درکنم روی نیمکتی که روبه دره بود نشستم. یه بعد ظهر بهاری بود و مسیر نسبتا خلوت. از جاده بالایی متوجه سگی شدم که داشت سلانه سلانه از کوه پایین می اومد و تقریبا به سمت من تغییر مسیر داده بود. یکمی ترسیدم که مبادا حیوون بخواد حمله کنه! ولی نه، طفلکی خسته بود و انگار رمقی نداشت. دنبال سایه می گشت چند متر اون طرف تر رسید کنار یه تابلو و زیر سایه اش دراز کشید. حیونی زبونش از فرط تشنگی آویزون بود و با چشمای خسته اطراف (و شاید هم من) رو می پایید. چند لحظه بعد یه کلاغ بی سر و صدا اومد و اومد و چند متر دورتر از سگ رو زمین نشست. انگار پاش می لنگید یه جوری خودشو ناتوان و زار نشون داد که سگه هوس کرد کلاغه رو بگیره، انگار خدا براش رسونده بود تا یه خوراک چرب و چیلی بزنه به بدن، ولی تا سمت کلاغ خیز برداشت کلاغه جستی زد و رفت دورتر نشست و باهمون ادا اطوار قبلی سگه روبه شکار خودش ترغیب کرد. این بار سگ تمام زور و حواس خودشو جمع کرد تا طعمه لذیذ رو به چنگ بیاره ولی دریغ که مرغک نابکار، بازم جهید و ور پرید. این رویه چند باردیگه هم تکرار شد. من درعجب بودم چرا کلاغه خودشو به سگه نشون میده یا چرا پایین و در دسترس سگ می نشینه؟ چه مرضی داره ذلیل مرده از این اداها؟ و باز چیزی دستگیرم نمی شد. خلاصه وقتی سگه بیچاره فهمید از ناهار خبری نیست و این نابکار اونو گذاشته سرِکار! ناامید و درمونده تر از قبل رفت سرجای قبلیش نشست و دیگه نگاه کلاغ هم نکرد. اما کلاغ موذی قصه ما، که کلی سرکیف اومده بود، خیلی ترو فرز پر زد و خودشو بالاسر سگه رسوند تا فاز نهایی نقشه اش رو عملی کنه؛ این بود که ناغافل یه توک محکم به فرق سر اون بینوا زد و بعد هم بی معطلی و پیروزمندانه فرار کرد و از اون محل دور شد. سگ بیچاره هم فقط گیج و نزار رو زمین ولو شده بود. من که شاهد این ماجرا بودم دلم برای حیوون بی نوا سوخت. آخه چطور میشه یه حیوون از آزار یه حیوون دیگه لذت ببره؟ گرچه این رفتارا تو آدما عجیب نیست، ولی این مخلوقات خدا چه عداوتی میتونن باهم داشته باشن. تنها چیزی که از این قضیه دستگیرم شد این بود که حتی حیوانات هم میل به ضعیف کشی دارن والبته کلاغ موذی برای عملی کردن نقشه اش نیاز به یه استراتژی داشت. اینکه چطور اول سگ رو دنبال خودش بِکِشونه و اونو متهم به حمله کنه و دست آخر خوب که اونو خسته کرد و هرجور واکنش تند رو ازش سلب کرد، حریف رو ضربه فنی کنه. از این داستان دو تا درس میشه گرفت:

• یکی اینکه در هر شرایطی ضعف و کمبودهای خودمون رو برملا نکنیم تا کسی نخواد ما رو دست بندازه یا فریب بده.

• دیگه اونکه وقتی از یکی بازی خوردی، بی خیالش نشو و ازش ایمن نباش. یا کلا دور باش و صحنه رو ترک کن، یا برای مقابله با حربه های احتمالی حریف آماده و هوشیار باش.

این هم درسی که طبیعت به من آموخت.


درسی طبیعتکلاغسگضغیفحربه
نویسنده و پژوهشگر در حوزه علوم انسانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید