
اول بگویم که دیروز فیلم خوشمزهی «نوناس» را دیدم و بسیار هم خوشموقع بود. حالم را عوض کرد. اگر دوست داشتید ببینیدش.
دوم آنکه مدتی است که به آشپزی فکر میکنم. در واقع کمد حسرتهای درونم ناغافل باز شد و همهی زورچپانیهایم! بیرون ریخت، به همین دلیل چند روزی است مشغول مرتب کردنشان هستم و حسرتی از پس حسرت دیگر مرور میشود. در این میان آشپزی بیشتر به چشمم آمد.
آشپزی کاری نیست که من کشتهمردهاش باشم اما اگر روزی حوصلهی آشپزی داشته باشم از آن لذت میبرم. بگذارید کمی بیشتر وارد ماجرا شوم:
خوراک از نیازهای اساسی ماست و نمیتوان آن را تعطیل کرد پس یکی از وظایف همیشگی در زندگی آشپزی است که بالاخره یک نفر در خانه آن را به عهده میگیرد. حتی اگر این عهدهگیری فقط سفارش دادن غذا از بیرون باشد. طبق عرف، این وظیفه در خانه برعهدهی من است و من از تکرار کارها بیزارم. حتی از تکرار روند خواب و بیداری یا تکرار نیاز به سرویس بهداشتی. بنابراین این تکرار لذت آشپزی را از من میگیرد. به همین دلیل گفتم اگر حوصلهاش باشد از این کار لذت میبرم ولی وقتی وظیفه است لذتش آمیخته با چیزهای دیگر است.
بر این اساس به طور معمول از آشپزی لذت نمیبرم و یکی از حسرتهایم همین است. برخی زنان را از نزدیک دیدهام که روزی پنج وعده غذا میپزند برای خانوادهای پرشمار و بسیار هم لذت میبرند. به آنها حسودیام میشود. یا در فیلمهایی مثل «ماهیها عاشق میشوند» وقتی سرعت پخت و لذت آشپزی را میبینم دلم میگیرد.
از آنچه میخواستم بگویم دور افتادم. در میان بررسی این حسرت کوچک به این اندیشیدم که خب! چرا سعی نمیکنم گاهی این لذت را به آشپزیام دعوت کنم. در همین فکرها بودم که ناخودآگاه تفاوت سلیقه در خوراک به یادم آمد. من در زمینهی غذا آدم سازگاری هستم و اگر غذایی مرا به تهوع نیندازد هر چه باشد میخورم. بگذریم از اینکه وقتی عزیزانم غذایی را میپزند چنان برایم ارزشمند است بیش از مزهی غذا، مزهی مهربانیشان بر دلم مینشیند.
اما با وجود این سازگاری باید بگویم سالهای درازی است که غذایی نخوردهام که بتوانم بگویم واقعا عالی بود و حرف نداشت! این نشان نمیدهد که غذای خوب نخوردهام بلکه نشان میدهد ذائقهای بسیار سختگیر دارم و راستش میتوانم قول دهم اگر شما هم غذاهای مادربزرگم را میخوردید، درکم میکردید.
با داشتن ذائقهای سختگیر و با توجه به ایرادگیری بیش از حد از خودم (فعلا بقیه را کنار میگذارم) سخت است بتوانم جوری آشپزی کنم که خودم را راضی کنم. همیشه نمرهام «قابل قبول» یا «نیاز به تلاش بیشتر» میشود. دلم میخواهد از این چاه بیرون بیایم ولی راستش این روزها حوصلهاش را ندارم! شاید امسال را فقط به کمی رها بودن بگذرانم انتخاب عاقلانهتری باشد و شاید به قول سبا قدمهای بعدی بدون تلاش خودشان آماده شوند.
در انتها از یک ضعف شخصیتی دیگر هم بگویم: وقتی من خودم اینقدر سختگیرم ولی سازش میکنم، تحمل ایرادگیری دیگران را ندارم. یعنی منطق ذهنیام میگوید تو هر چه بپزی من میخورم و جوابم تشکر است تو نیز یا چنین باش یا کمی دور بایست. این منطق شاید بیرحمانه و خودخواهانه جلوه کند شاید هم معاملهگرانه ولی راستش برایم مهم نیست کجا جایش دهم. برایم مهم است یاد بگیرم آنطور که خودم میخواهم باشم و مهم نباشد دیگران چگونهاند. اگر تصمیم میگیرم سازگار باشم، باشم و بقیه را در این میانه راه ندهم و اگر تصمیم دارم ایرادگیر باشم هم بدون توجه به دیگران چنین باشم. ولی فقط گفتنش آسان است.
خیلی حرف زدم و آخر هم آنچه در ذهنم بود دم به تله نداد!
تا فردا