اگر درست بگویم از 22خرداد تا امروز اینجا نیامدهام. راستش دلم نمیخواست بیایم. خودم را میشناسم و میدانم اینجا بیایم حتما متنی میخوانم یا حتما چشمم به عنوانی میخورد و اثر نوشتههای شخصی بر روح و روان من بیش از اثر اخبار و وقایع است. پس نیامدم. دلم نمیخواست درگیر انواع افکار شوم آن هم وقتی به طور مطلق هیچ کاری از من ساخته نیست.
من از جنگ واهمه ندارم. نمیدانم چطور توضیحش بدهم شاید یک جور خریت است یا از بیمیلی به زندگی ناشی میشود و شاید هم چون لمسش نکردهام هنوز ترس خاصی از آن را درک نمیکنم. ولی به هر حال این روزها درگیر ترس و غم نبودم، کمی هیجانزده بودم و نمیتوانستم روی کارهای معمولم تمرکز کنم. همین.
در این مدت سعی کردم کمتر با آدمها صحبت کنم و بحث را به جنگ نکشانم ولی ناخواسته همه از جنگ حرف میزدند و طرز نگاهها آزارم میداد. موضوع اصلی در زندگی من همیشه نگاه همهجانبه بوده و وقتی نمیتوان همهجانبه دید چطور میتوان چنان با قاطعیت نظر داد. آن هم در مورد سیاست که سرتاپا دروغ است و در مورد تاریخ که تا از آن فاصله نگیری حتی نمیتوانی تحلیلی نزدیک به واقع ارائه کنی.
اما بعد ...

این روزها برای از بین نرفتن چالشم دفتری برداشتم و هر روز نوشتهای در آن به یادگار گذاشتم تا بعد از افتادن آبها از آسیاب به اینجا بازگردم ولی ماجرای غمناکی پیش آمد که موجب تصمیمی شد:
به جهت حضور در فضای مجازی آدمهای متعددی به من پیام میدهند و من هم آدم بستهای نیستم و هر سلامی را علیک میگویم. مدتی پیش یکی از شنوندگان پادکستم در تلگرام پیام داده بود و صحبت کرده بود. از مرگ مادرش گفته بود و از احوال خودش. من هم طبق عادتم بدون اینکه بپرسم کی هستی و چه هستی کمی دلداریاش دادم و تمام.
گاهگاه پیامهایی میداد و من هم پاسخهایی میدادم. در مرزبندی خودم بودم و خیالم راحت بود. تا اینکه ناگهان بیدلیل حس کردم طرف در جادهی دیگری قدم میزند. از آنجا که همیشه به طرف مقابل بیش از حس خودم اهمیت میدهم محترمانه از متاهل بودنم گفتم. در تمام این مدت بسیار رسمی و دور و مودب و محترم برخورد کرده بودم و همچنان خیالم راحت بود.
تا قطعی اینترنت ...
در زمان قطعی، من به تلگرام وصل نمیشدم. گذشت و گذشت تااااا اتصال گاه گاه برقرار شد و دیدم آن آقای به اصطلاح محترم که حتی نامش را نمیدانم بعد از پیامهای پیدرپی. شروع کرده بود به خط و نشان کشیدن و بعد فحش دادن و بعد هم برچسبهای ناروا زدن!
البته که از خجالتش در آمدم و مودبانه نقطهای بر پایان مکالمات گذاشتم ولی دردم آمد. دردم آمد که هنوز آدمهایی که خود را فرهنگی و هنری و بالغ و فرهیخته میدادند نمیتوانند یک رابطهی بسیار دور را در چهارچوب درک و احترام نگاه دارند. دردم آمد که هنوز (و شاید همیشه) نبود حیای گربه و در باز دیزی پابرجاست.
دردم آمد چون من آدمی نیستم که در دیزی را ببندم بلکه دوست دارم در گشوده باشد و امکان ارتباط با آدمها وجود داشته باشد. اما راستش دیگر حوصلهاش را ندارم. دیگر نه حوصلهی مراقبت از در را دارم و نه حوصلهی برخورد با آدمها را. به همین دلیل آن ذوق نوشتن در اینجا را از دست دادهام. قطعا مینویسم اما کمتر از خودم و بیشتر از چیزهای دیگر مثل همان علم و ادبیات.
این را هم اضافه کنم: این روزها نوشتن در دفتر حسهای گذشته را به من برگرداند. یک نوع رهایی خاصی در نوشتنهای خصوصی هست که در عمومی نوشتن خود را نشان نمیدهد.
در انتها بگویم درست است که برای چندمین بار از آدمها دردم آمده است اما من عاشق ارتباط با آدمها هستم. امیدوارم همیشه آدمهای درست به هم برخورد کنند. در حال حاضر دوستان خیلی خوبی دارم که شاید تصمیم بگیرم برای همیشه تعدادشان را بیتغییر نگاه دارم و از وجود آنها چنان لذت ببرم که گویی با همهی جهان در ارتباطم.
دوستان عزیزم، ممنون که هستید❤

این آخرین پست از چالش یکسال نوشت است که گمانم در 60امین روز ترکش میگویم. سبا! متنهایت را با اشتیاق میخوانم و از آنها لذت خواهم برد.